موضوع اصلی رمان تاو نهان
پندار فروتن، مردی سیوسهساله که با تکیه بر ارادهاش از صفر شروع کرد و به قدرت رسید. اما زخمهای عمیقی که از خانوادهاش به جا مانده، او را نسبت به همه بیاعتماد کرده است. پندار، تنها در مواقع ضروری و آن هم بسیار کوتاهمدت، حاضر میشود با کسی کنار بیاید. و اما گلبرگ صالحی… بهتر است بگوییم مثل یک سونامی است؛ چنان ناگهانی و سهمگین وارد میشود که فرصت نفس کشیدن برای هیچکس باقی نمیگذارد…
گلبرگ وحشت زده به آن فیلم نگاه کرد، دختر نیمه برهنهای که داشت خودش را در دوربین نگاه میکرد، موهایش را مرتب کرد ایستاد سمت در اتاق رفت و دوربین چرخید، با دیدن پندار که فقط شلوار پایش بود روی مبل داشت قهوه میخورد نفسش بند آمد و صدای دختر در اتاق پیچید: -گفتی برو رو تخت بیا دیگه. پندار به دختر نگاه کرد و گفت: -برو بخواب الان میام گلبرگ زانوهایش سست شد کنار تخت روی زمین افتاد، پدرش از عصبانیت صورتش کبود شد و مهری گفت: -مار تو آستین داشتیم، خوبی کرد که کرد مگه من گفتم بکنه، چون خوبی کرد باید دخترمو بدم به این ادم؟ اشک گلبرگ چکید و آرام گفت: -مامان… این خونه قبلی پنداره… خیلی وقته فروختتش… با پولش واسه من خونه خریده…اون دیگه این کارو… -باز داره میگه، باز اون دهنشو باز میکنه میگه گلبرگ سر بالا برد و عصبی گفت: -چون مطمئنم که میگم، مامان بهش فرصت بده تو رو قرآن بذار
خودشو ثابت کنه پدرش هر لحظه عصبیتر میشد و گلبرگ دست به تخت گرفت ایستاد و گفت: -بخدا دیگه اون آدم نیست این مال قبله به گلرخ نگاه کرد و گفت: -یه چیزی بگو، تو میدونی دیگه اون آدم نیست گلرخ باز هم سرش را به چپ و راست تکان داد، گلبرگ چشمانش درشت شد و فهمید او تنها بین آن سه نفر است، به پدرش نگاه کرد و گفت: -من میخوامش بابا هیچ جوره کوتاه نمیام، شما هم میفهمید پندار چقدر خوبه دیگه مثل گذشته نیست، بابا شما بذارید فقط ی… با فریاد نه گفتن پدرش همه خشکشان زد و جوری صدای نفسش در گلو به خر خر افتاد که مهری فریاد زد دست زیر سر شوهرش برد و فریاد زد: -خدا چی شد، گلبرگ وحشت زده قدم عقب گذاشت و گلرخ سمت پدرش دوید، مهری شیون میکرد و گلرخ فریاد زد: -نفسش قطع شده، نفس نمیکشه گلبرگ قدم دیگری عقب برداشت و دید گلرخ تلاش میکند برای احیای پدرش، مهری دوید
بیرون رفت تا با اورژانس تماس بگیرد و گلرخ ماساژ قلبی به پدرش میداد و با گریه فریاد زد: -بابا تو رو خدا نرو گلبرگ به دیوار برخورد و لب زد: -بابا گلرخ با تمام وجودش فریاد زد: -بابا رفت…خدا رحم کن گلبرگ روی زمین افتاد و در بهت گفت: -بابا…بابا. زمان حال دست روی بازویش کشید، سرد بود خیلی هم سرد بود، اصلا حس میکرد امشب بیش از اندازه هوا سرد است، دوشنبه وسط هفته بود، کلاسهایش تا غروب طول کشیده بود، امتحانهایش سخت بود، احسان مغازه بود فقط گاهی وقتها آخر هفته به دنبالش میرفت، آن شب شب یلدا بود، خانهی احسان دعوت بود. قبول نکرده بود چون پدر و خواهرش تنها میماندن و احسان هنوز نمیدانست باید پدرش را هم ببرد تا گلبرگ راضی شود، فکر میکرد چون آن مرد نمیتواند تکان بخورد جایی هم نباید برود، برای همان مهری هم وقتی دید گلبرگ قبول نکرد آن خانواده را آن شب به خانه دعوت کرد.
دستانش که دستکش داشت را درون جیبهای کاپشنش فرو کرد، از خانه بیخبر بود، گلرخ گفته بود قرار است مادر اشکان زنگ بزند بگوید برای خواستگاری میآیند، لب زیر دندان کشید و به کوچههای رو به رو نگاه کرد، اما سریع خیابان را رد کرد وارد کوچه شد فقط میخواست برود کمی آرام شود. قدمهایش را تند بر میداشت، میخواست زود به صحرا برسد، میخواست دقایقی آن جا تنها باشد و به خانه برگردد آن آدمها را تحمل کند، با دیدن صحرا لبخند زد و صدای پندار در گوشش پیچید: -می خوام این جارو بخرم دور تا دورشو حصار بکشم که تو دیگه این جا نیای لبخند زد راه افتاد، باد سردی که وزید بیشتر باعث شد سردش شود و لرز به تنش بنشیند، وسط صحرا ایستاد به آسمان قرمز تیره نگاه کرد، ده ماه، نه ماه گذشته بود و او بیخبر بود از حال پندار، تا سه ماه پیش صدای کتی را میشنید صدای گریههایش و حرف زدنش با مهری را.