موضوع اصلی رمان شوگار
من داریوشم... خانزادهای که برای یافتن دختری نقابدار، وجببهوجب این شهر را زیر پا گذاشتم. همان دختری که روزی نزدیک بود زیر سُمهای اسبم له شود... و حالا با آن چشمهای سیاهِ بیقرارش، خواب را از چشمانم ربوده است. آن لعنتی، از من مردی بیخواب و بیقرار ساخته؛ مردی که با حسهای سرکوبشدهاش، آماده است زنجیر از ...