موضوع اصلی رمان آتش جنون
در پی نامهای از پدر، شهرزاد پس از سالها زندگی در فرانسه، به ایران بازمیگردد؛ برای ازدواج با مردی که خانوادهاش همیشه او را «شایسته» مینامیدند. اما شایستگی در ظاهر، حقیقت را نمیپوشاند. مرد، با بیماری سادیسمی که پشت رفتارش پنهان شده، آرامآرام شهرزاد را در چنگال خود میفشارد. رویاهای عاشقانه شهرزاد، جای خود را به کابوسهای شبانه میدهد. روزی، در میان تردید و ترس، دل به جاده میزند تا خود را نجات دهد. اما سرنوشت، او را با تصادفی هولناک غافلگیر میکند؛ تصادفی که پرده از رازهایی دیگر نیز برمیدارد. این داستان، نبردیست میان دل و عقل، تاریکی و نور، و تولد زنی که باید از نو خودش را بیابد…
در واحدش را بست و به سمت آسانسور دوید. دکمه اش را با دستی لرزان زد و زمزمه کرد اگه بره دیگه بعدی واسه من وجود نداره سوار شد و دکمه ی همکف را زد. نگاهش به دیوارک آینه ای افتاد. شهرزاد در تمام لحظات و ثانیه های زندگی او حضور داشت. برگشت. به پشت گرنش دست کشید کلافه بود. نفس زنان با خود نجوا کرد کی اومدی و کی شدی همه ی زندگیم؟ کی؟ کی که خودمم نفهمیدم؟ چجوری اینجوری شد؟ چرا هر چی بهش فکر می کنم بیشتر سردرگم میشم؟ دیگه بریدم. بریدم خدایا تا ماشین یک نفس دوید. به ساعتش نگاه کرد تا دوازده خیلی مانده بود. کاش ترافیک نباشد حتی اگر مجبور شود تمام را پیاده برود اینکار را می کند اما شهرزاد نباید پایش را از این خاک بیرون بگذارد. با دیدن صف طویلی از ماشین هایی که در ترافیک مانده بودند
زیر لب به بختش لعنت فرستاد و مشتی سنگین حواله ی فرمان بی زبان ماشینش کرد. کلید آسانسور را زد. صدای زنگ موبایلش بلند شد. با اخم هایی درهم به صفحه اش نگاه کرد. با دیدن اسم سعید بی رمق جواب داد الو؟ چی شد پسر پیداش کردی؟ نفسش را عصبی بیرون داد و با صدایی که ارتعاشش را سعید د هم از آن طرف خط به خوبی حس کرد و شنید. به خاطر ترافیک دیر رسیدم. منم اینجوری فکر میکردم ولی باباش… شاید لج کرده. – نمی دونم سعید. اما منم دیگه آروم نمی شینم دست روی دست بذارم حتما میرم دنبالش از فردا میافتم دنبال بلیط. پس کارت چی؟ الان شهرزاد مهمتره یا کار خیلیا میتونن یه مدت جایگزین بشن. در آسانسور باز شد به سمت واحدش راه افتاد. راستی تو چی؟ هنوز شمالی؟ آره. پس فرداشب راه میافتم ول کن اون شرکت درب و داغونتو مرد حسابی کلیدش را در قفل چرخاند.
از کنار همین شرکت به قول تو داغون یه عده آدم دارن روزیشونو در میارن این روزا نون تو تولیدی. من که هرچی بگم تهش حرف خودتو میزنی در را بست. کفش هایش را با صندل های مشکی رنگش تعویض کرد. من تازه رسیدم خونه دیگه کاری نداری؟ نه.. تو هم کمتر فکر و خیال کن بالاخره درست میشه. ذهنم بهم ریخته به خدا خودمو به زور تا خونه رسوندم. چرا؟ سرش در حال انفجار بود اما عادت به خوردن مسکن های قوی و قرص آرامبخش هم نداشت. صدای زنگ در بلند شد نگاهی به ساعت انداخت یک و نیم بود با تعجب در همان حال که دکمه هایش را می بست به سمت در راه افتاد و در را باز کرد اما کسی پشت در نبود. خم شد کنار دیوار را نگاه کند که یکی از پشت به گردنش آویزان شد. یک لحظه با ترس برگشت و کمر دخترک را گرفت. خواست دورش کند
ولی با دیدن چشمانی خندان و آشنا پیش چشمانش تنش بی حس شد. دخترک گردن کوروش را رها کرد و قدمی عقب رفت. با لحنی سرزنده و شاد تعظیم کوتاهی کرد و گفت پرنسست برگشته آقای دکتر نمی خوای ازش استقبال کنی؟ صدای شهرزاد کوروش را با تکان کوچکی به خودش آورد. زبانش بند آمده بود. زمزمه کرد: تو مگه… بهش فکرم نکن.. کجا برم وقتی دلمو تو این خونه جا گذاشتم؟ اومدم ازت پس بگیرم… یا بهم میدیش یا خودمم اینجا نگه میداری راه سومی وجود نداره. کوروش لبخند زدن به اندازه ی تمام دنیا دلش در عرض همین چند ساعت برای این دخترک جسور و بی پروا تنگ شده بود. زندگی بدون شهرزاد برای کوروش بی معناترین چیز در تمام عالم بود. دیگر یقین داشت بدون او نفس کشیدن غیرممکن بود.
خلاصه کتاب
در پی نامهای از پدر، شهرزاد پس از سالها زندگی در فرانسه، به ایران بازمیگردد؛ برای ازدواج با مردی که خانوادهاش همیشه او را «شایسته» مینامیدند. اما شایستگی در ظاهر، حقیقت را نمیپوشاند. مرد، با بیماری سادیسمی که پشت رفتارش پنهان شده، آرامآرام شهرزاد را در چنگال خود میفشارد. رویاهای عاشقانه شهرزاد، جای خود را به کابوسهای شبانه میدهد. روزی، در میان تردید و ترس، دل به جاده میزند تا خود را نجات دهد. اما سرنوشت، او را با تصادفی هولناک غافلگیر میکند؛ تصادفی که پرده از رازهایی دیگر نیز برمیدارد. این داستان، نبردیست میان دل و عقل، تاریکی و نور، و تولد زنی که باید از نو خودش را بیابد...