موضوع اصلی رمان عاشقم باش لطفا
خاله بعد از فوت مادرم تصمیم گرفت مراسم عروسی برگزار نکند و به همین خاطر، او و آقا مهران با همان عقد سر خانه و زندگی شان رفتند… و ناگفته نماند که من هیچ گاه میانه خوبی با شوهر خاله ام پیدا نکردم و از همان اول هم از او خوشم نمی آمد. از اتاق خارج شد و همان طور که به سمتم قدم بر میداشت، پاسخم را داد: _نه، امروز عروسیِ یکی از دوستاش بود، باید میرفت رشت. منم که عزادار بودم… نتونستم برم. گفتم چی بهتر از این که خواهر زاده خوشگلمو کنارم داشته باشم؟
درب ساختمان که باز شد، سریع پلکان را طی کردم ؛ تند تند راه میرفتم تا زودتر به واحد مورد نظرم برسم. همچون پرنده ای بودم که از قفس آزاد شده است!! دستم را روی زنگِ در فشار دادم. افکارم پر کشید و باز هم یاد آن شخص افتادم… اگر او در جای من قرار داشت، قطعا از دستانش برای در زدن استفاده میکرد. خاله در را به رویم باز کرد و من نفهمیدم چگونه خودم را در آغوشش انداختم و در میان عطرش پنهان شدم… دلم عجیب برایش تنگ شده است. در گوشش نجوا کردم: عاشقم باش….لطفا! از فاطمه زهرا شهابی _خاله… محکم من را به خودش فشار داد. دلتنگ صدایش هم بودم: _جانِ خاله؟ _دلم واستون تنگ شده… _دل منم واست تنگ شده پناهم… گونه اش را بوسیدم و عقب رفتم. دستم را در دست گرفت و من را دنبال خودش روانه ساخت… وارد هال که شدیم، تعارف کرد روی مبل بشینم و خودش مشغول پذیرایی شد.
چای و بیسکوئیت شکلاتی را قبول کردم و گفتم: _دیگه بسه خاله! بیاین پیشم بشینین لطفا، به خدا گرسنه نیستم. چشمانش را چرخاند به رویم تشر زد: _تو آینه به خودت نگاه کردی؟ شدی عین زرد چوبه! من که می دونم تنها باشی هیچی نمیخوری. خندیدم و گفتم: _آره دیگه، من که آشپزی بلد نیستم… کسیم نیست چیزی واسم درست کنه. _منو گول نزن پناه! تو اگه بخوای هرچی گیرت بیاد میخوری. خواهر زاده اش بودم، مرا خوب میشناخت… اما باز هم کم نیاوردم. خاله مشغولِ گذاشتن خوراکی های بیشتر در ظرفم شد، و من این بار هم جوابش را دادم: _شایدم مشکل از آقای مجد باشه. حقیقتا کنجکاو بودم بدانم درباره قرارداد بین من و آن مرد چیزی می داند یا نه! _مگه بنده خدا چی کارت داره؟ بد که نکرد تو رو از تنهایی بیرون کشید… ذهن خاله را هم شست و شو داد؟ نمیدانستم چطور آنقدر راحت خودش را در دل دیگران جای میکرد.
شال و مانتویم را از تنم بیرون کشیدم. سر و وضعم را کمی مرتب کردم… پوزخندی زدم و گفتم: _پس وقتی داشت خود شیرینی میکرد چیزی از اون قرارداد به شما نگفت، نه؟ در کنارم نشست و با گیجی پرسید: _کدوم قرارداد؟ خاله چه راحت هوش و حواسش را به زندگی شخصی و کارش باخته بود! مثلا من همان خواهر زاده بی کس و کارش بودم… با تمسخر پاسخ دادم: _در عوض یه سال زندگی من توی اون خونه و استفاده از امکاناتش… سهامی که مامانم از آقای مجد خریده بود رو پس گرفت. چشم هایش گشاد شدند و گیج و منگ به من خیره شد… با دهنی باز حرفش را ادا کرد: _چی؟ فروختیش؟ کمی از چایم نوشیدم و با خون سردی گفتم: _آره، بدون این که پولی بگیرم! صورت متعجب و گیجش نشان می داد از این موضوع هیچ اطلاعی نداشته است. زیر لب زمزمه کردم: _پس نگفته… لااقل از این که پوزه اش را به خاک مالیدم، احساس رضایت میکردم.
دیروز که فهمیدم به بیمارستان رفته تا درباره من به خاله توضیح دهد، کفری تر از قبل شده بودم. در همان روز هم خاله تلفن خانه آراد مجد را گرفت و با من هم کلام شد… راست می گم دیگه، مشکل از منه! من تنهایی زندگی کردن رو بلند نیستم… می دونم باید یادش بگیرم، باید عادت کنم ولی هنوز نتونستم. در آغوشم کشید و کمرم را نوازش کرد: _تو تنها نیستی قشنگم، درسته من نتونستم از دختر خواهرم اون طور که باید مراقب کنم ولی بهت قول میدم در هیچ شرایطی تنهات نمیذارم… حرف هایش این بار مانند عطرش، آرامشِ عجیبی داشتند… و دوست داشته شدن چقدر قشنگ است و حقیقتا، خاله اگر مادر نباشد، کمتر از مادر دوم هم نیست… با همان چشم های درشت و قهوه ای رنگش نگاهم کرد… لب هایش را جمع کرد و دستور داد: _زود باش بیا برو بالا. بهانه آوردم: _مگه اومدم دکتر می خواین وزنم کنین؟
خلاصه کتاب
خاله بعد از فوت مادرم تصمیم گرفت مراسم عروسی برگزار نکند و به همین خاطر، او و آقا مهران با همان عقد سر خانه و زندگی شان رفتند... و ناگفته نماند که من هیچ گاه میانه خوبی با شوهر خاله ام پیدا نکردم و از همان اول هم از او خوشم نمیآمد. از اتاق خارج شد و همان طور که به سمتم قدم بر میداشت، پاسخم را داد: _نه، امروز عروسیِ یکی از دوستاش بود، باید میرفت رشت. منم که عزادار بودم... نتونستم برم. گفتم چی بهتر از این که خواهر زاده خوشگلمو کنارم داشته باشم؟