موضوع اصلی رمان بغض پر عصیان
درب جعبه را به آرامی باز کردم، از دیدن آنچه که میدیدم شوکه ماندم. یک سرویس ظریف طلای سفید . برق نگین گردنبندش چشمم را خیره کرده بود. از دیدن هدیه به جای خوشحالی معذب شده بودم. فرهاد نگاهی به من که مبهوت به جعبه می نگریستم انداخت و با خنده گفت : _ هی خانوم کجایی؟ سرم را بالا آوردم و گفتم : _ خیلی خیلی قشنگه، اما نمیتونم قبول کنم. فرهاد با تعجب به سمت من برگشت و گفت : _ نمیتونی قبول کنی؟ برای چی؟ ماندم که چه بگویم؟ چرا خودش نمی فهمید این کارهایش مرا معذب میکند؟
صدای مهیب افتادنم عزیز را به هراس انداخت و با خدا مرگم بده ای وارد ایوان شد. در حالیکه چادر به دورم پیچیده بود سعی کردم از جای برخیزم تا او را از نگرانی در آورم. کوچکترین حرکتم درد را به تنم نشاند . لبم را گازگرفتم و هر چه که بود به سختی از جا بلند شدم. عزیز با هول و ولا خودش را به من رساند و با چهره ای لبریز از نگرانی گفت : _ خوبی مادر؟ چی شد یهو؟ خدا منو مرگ بده کاش خودم میرفتم. کماکان صدای درب به گوش میرسید. _ خوبم عزیز جونم خوبم. بزار برم درو وا کنم بنده خدا علف سبزشد زیر پاش. عزیز را رها کردم و به قدم هایم سرعت بخشیدم. باید نشان میدادم حالم خوب است. با صورتی مچاله از درد درب حیاط را باز کردم. در این صبح سرد انتظار هر کسی را داشتم جز فرهادی که قرار بود چند ساعت قبل از سفر بازگشته باشد. صدای عزیز مرا از بهت در آورد. _ کیه مادر؟ فرهاد لبخند یک طرفه ای زد و گفت : _ نمیزاری بیام تو؟
دستپاچه خودم را کنار کشیدم تا بتواند وارد شود. عزیز با دیدنش گل از گلش شکفت و با آغوش باز به استقبالش آمد. _ سلام عزیزم کی اومدی؟ فرهاد با دیدن هیجان و چشمان ستاره باران عزیز لبخندی زد و گفت : _ سلام عزیزجون. صبح. هر کار کردم نتونستم تا شب منتظر بمونم. عزیز بیشتر از قبل خوشش آمد و با مهربانی ذاتی اش گفت : _ خوب کاری کردی پسرم بیا تو. فرهاد قدمی رو به جلو برداشت و حین نگاه کردن به نمای خانه پرسید : _ آقاجون رفت حجره؟ _ آره مادر. عزیز این را گفت و نامحسوس نگاه معناداری به من انداخت. معنایش را به خوبی میفهمیدم. از ساکت و صامت ایستادنم ناراضی بود و انتظار داشت فرهاد، پسر دایی همچو دسته گلم را بیشتر دریابم. فرهاد رویش را به سمت من برگرداند و مانند همیشه که قصد اذیت کردنم را داشت موهای بیرون آمده از چادر را بیشتر از قبل بهم ریخت و رو به عزیز با خنده گفت : _ عزیز ببینش از شوق دیدارم
زبونش بند اومده. با حرص خودم را عقب کشیدم و گفتم : _ عه! نکن بدم میاد، بعدم شما انقد سرگرم چاق سلامتی بودین ترجیح دادم مزاحمتون نشم. ایشی کردم و رویم را برگرداندم. هردو با صدای بلند خندیدند و عزیز جلوتر از ماه به سمت پله ها به راه افتاد. فرهاد که کنارم ایستاده بود با صدای پر خنده ای گفت : _ راستشو بگو چقد دلت برام تنگ شده بود؟! با لحن مسخره ای گفتم : _ خیلی فرهاد نمی بینی چقد لاغر شدم از خواب و خوراک افتاده بودم! لپم را مانند همیشه بی هوا کشید و گفت : _ دروغگوی کوچولو، امروز کلاس داری؟ یکهو به خود آمدم و با وحشت به ساعت روی مچش خیره شدم که جیغم به هوا رفت. فقط نیم ساعت تا شروع کلاس وحشتناک ترین استاد دانشگاه زمان داشتم. یاد آخرین باری که با تاخیر وارد کلاس شدم و چه معرکه ای به پا کرده بود ، افتادم و از ترس بر خود لرزیدم : _ وای خدا بدبخت شدم.
درد پای ضرب دیده ام، استرس دیر رسیدنم کم مانده بود اشک به چشمم بیاورد. بدون اینکه به گلنوش گفتن های پر خنده ی فرهاد توجه کنم لنگ لنگان از پله ها بالا رفتم. قبل از اینکه وارد اتاقم شوم صدایش را شنیدم که میگفت : بردار کیفتو می رسونمت. با خوشحالی قدم رفته را برگشتم و با ذوق نگاهش کردم : _ جدی جدی؟ لبخند مهربانی زد و گفت : جدی جدی! از خوشحالی جیغ کشیدم و به سمت اتاقم رفتم : _ مرسی فرهاد عزیزممممم از پله ها که پایین می آمدیم عزیز ظرف غذایم را به دستم داد و گفت : _ دیر نکنی مادر… غذاتم خوب بخور.. خنده ام گرفت و گفتم : _ چشم عزیز جونم چشم اواسط آذرماه بود و خیابان ها مملو از برگ های پاییزی. همیشه از دیدن خیابان ها در پاییز ذوق زده می شدم . دیدن پیاده روی های دو نفره در این سوز سرد عجیب دلم را گرم میکرد. فرهاد بخاری را روشن کرده و دریچه اش را به سمت من تنظیم کرده بود.
خلاصه کتاب
درب جعبه را به آرامی باز کردم، از دیدن آنچه که میدیدم شوکه ماندم. یک سرویس ظریف طلای سفید . برق نگین گردنبندش چشمم را خیره کرده بود. از دیدن هدیه به جای خوشحالی معذب شده بودم. فرهاد نگاهی به من که مبهوت به جعبه می نگریستم انداخت و با خنده گفت : _ هی خانوم کجایی؟ سرم را بالا آوردم و گفتم : _ خیلی خیلی قشنگه، اما نمیتونم قبول کنم. فرهاد با تعجب به سمت من برگشت و گفت : _ نمیتونی قبول کنی؟ برای چی؟ ماندم که چه بگویم؟ چرا خودش نمی فهمید این کارهایش مرا معذب میکند؟