بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان اغواگر اثر نیلوفر قائمی فر :
جلو سپر ماشین وایساده بودم با افکار پریشونم نوک پنجه کفشمو به آسفالت خیابون می زدم اگر کیانا با اون زبونش نتونه اون راضی کنه، پس منم نمیتونم با هیچ مدل حرف زدنی راضیش کن .
میترسم که اینقدر دیر بشه که همه چیز به هم بریزه از یک ...
بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر rya، رمان یادم تو را هم آغوش :
کوهیار و ساناز کنار هم نشسته بودند و منتظر آمدن فرهاد خان تا شروع کنند،آفتاب بالا آمده بود و اشعه های طلایی رنگش را روی میز پخش کرده بود.
صدای عصای فرهاد خان که آمد ایستادند.
و خدمتکارها با هم سلام کردند.
آغوش متعجب و گیج کنار اپن ...
بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان ونوس پاپیون و مارس اثر آتوسا ریگی :
تاش اول
زَرْد: نورِ خُورْشید
به نام آفریننده رنگها، ونوس، پاپیون و مارس… ..
-بنظرم از خود ترانه بپرسیم!
با شنیدن اسمم، استاپ میکنم. نمیدانم چرا؛ اما چیزی مانع میشود که به جمعشان بروم. کسی در سرم دستور میدهد پشت ستون بایستم!
صدای ارغوان را میشنوم که میگوید:
-آره اونم میاد راستشو ...
بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان دیزالو اثر آندرومدا :
*مــاهــورا*
یک جفت چشم طوسی مدت هاست دست از سرم بر نمی دارند؛ نمی گذارند نفس بکشم؛ نمی گذارند لبخند بزنم؛ نمی گذارند فراموششان کنم و جایی در پستوی خاطراتم دفنشان کنم.
عذاب بیچاره ام کرده است. بلاتکلیفی دمار از روزگارم در آورده. هرجا که چشم می چرخانم دستگاه های عجیب و ...
بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان آلودگی اثر آناهید قناعت :
دسته بلند ساک را بیرون کشیدم و قدمهای بلند برداشتم. دستم را چرخاندم و عقربه های ساعت به بدترین شکل به من دهن کجی کردند
در دلم ناسزایی حواله ی خودم کردم و موبایلم را که برای بار پنجم زنگ میخورد از جیب پشت کیفم بیرون کشیدم و گفتم :
ـ ...
صدای خنده های مستانه اش تمام سالن را پر کرده بود… از همان خنده ها که وادارت میکرد تو هم بخندی! تکرار پشت سر هم حرف «ق» آن هم از عمق گلو! شاید مضحک ولی به شدت تحریک کننده! تحریک کننده به خندیدن متقابل! تنها نقطه ای از او که شاید هنوز در من تاثیر می گذاشت…
هنوز حضورمان را ...
او را تا دم در آپارتمان بدرقه می کنم. بعد قبل از رفتن مکث می کند و خجالت زده می گوید:
-اشکالی نداره… می خوام بگم، می شه یه عکس ازت داشته باشم سحر؟
این اولین بار است که اسم کوچکم را صدا می زند. بیشتر از آنچه فکر می کردم، لذتبخش بود. انگار آن مرز بین ما، کمرنگ تر شده ...
پوفی کشیدم… چند لحظه خیره نگاهش کردم وگفتم:
-برید خونه شاید تا الان برگشته باشه…
نشنید چی گفتم…
-مهندس؟
بهم زل زد وگفت:
-شما نمیدونید کجاست؟
-من از کجا باید بدونم…
با پوزخند گفتم:
-اون دختر شماست!
به سختی روی پاش ایستاد… دستشو روی کاپوت ماشینش گذاشتو بهش تکیه کرد …
اونقدر خمیده ایستاده بود که حس میکردم هرآن احتمال داره بیفته… و من گارد گرفته بودم تا اگر ...