موضوع اصلی رمان پروا
قلبم دیوانهوار میکوبید و مثل موشی که به وحشت دنبال لانه باشد، به دنبال راه فرار میگشتم. صدای اطراف مثل متهای روی اعصابم میچرخید و ضعف عصبی و جسمی از پا انداخته بودم. مثل روحی سرگردان بودم که نمیدانست کجاست و چه باید بکند. ضربان قلبم تند، نامنظم و وحشیانه میکوبید... کوپ... کوپ... اصلاً نمیدانستم چرا یا ...