موضوع اصلی رمان زرنیخ
زرنیخ، قاتل زنجیرهای مرموزی است که پلیس سالها جنایتهای او را پنهان نگه داشته تا نامش هرگز به رسانهها راه نیابد. اما ناگهان همهچیز فرو میپاشد و او بازی مرگباری را با نیروهای سازمانی تازه آغاز میکند؛ بازیای که در هر قدمش، سایهی زنی ناشناس و عشقی ویرانگر دیده میشود. پروندهی خونین زرنیخ زندگی «لاریسا» و «استفان»، دو بازرس کارکشته را دگرگون میکند و لاریسا را به مسیری میکشاند که عبور از آن بهای سنگینی دارد. در این جدال میان درد، عشق و انتقام… چه کسی زنده میماند؟ و چه کسی سزاوار بخشش است؟
آلیس گوشه خانه بزرگ نشسته بود و داشت با لذت قهوه میخورد. صدای موزیک بیکلام توی خانه پخش بود. چشم هایش را بست… لبخندی از آرامشی که داشت میگرفت روی لبش نشست. صدای قدم های محافظ توی صدای آهنگ گم شد. برای آن که آلیس صدایش را بشنود، کمی خم شد. صدایش را بالا برد. – خانم باهاتون کار دارن. آلیس از بلندی صدای محافظ از جا پرید. دستش را روی قلبش گذاشت. تکیهاش را از مبل گرفت. قهوه اش را روی میز گذاشت. – ترسیدم! آرومتر! محافظ سرش را پایین انداخت. – ببخشید. کنترل را برداشت و صدای آهنگ را کم کرد. – کی اومده؟ دستی توی موهایش کشید. – مگه نمیدونین من غریبهها رو نمیبینم. محافظ سری تکان داد. دستی به کتش کشید. – آره ولی گفت میشناسیدش، اسمش… کمی فکر کرد تا نامش را به یاد بیاورد. – آنابت بود، گفت بگم آنابت اومده. چیزی توی دل آلیس فرو ریخت. اخم هایش توی هم رفت.
سرش را کمی به راست چرخاند. به آن چه شنیده بود اطمینان نداشت. با تردید پرسید: کی؟ محافظ ابرویی بالا انداخت و دوباره تکرار کرد: آنابت. مات و مبهوت سر جایش ماند؛ آنابت آمده بود، دخترش… نمیتوانست بلند شود. محافظ با دیدن رنگ سفیدش قدمی جلو رفت. – خانم خوبین؟ جوابی نداد؛ انگار حتی توانایی حرف زدن هم نداشت. بعد از گذشت چند دقیقه، از سر جایش بلند شد. با خود گفت که شاید آنابت دیگری باشد. با این فکر سمت محافظ برگشت. – چیز دیگه ای نگفت؟ محافظ سرش را به نشانه نفی به طرفین تکان داد. – نه، گفتن که خودتون میشناسید. آلیس دستش را به پیشانیاش گرفت؛ خودش بود، همه چیز را فهمیده که حالا تا آنجا آمده بود. آلیس دستپاچه گفت: به ویکی خبر بدید بیاد، خیلی سریع! محافظ مردد پرسید: با مهموناتون چیکار کنیم؟ تا وقتی آقا ویکی نیومده نذاریم بیان؟ چشم هایش را کلافه بست، سردردش شروع شده بود.
– ویکی کجاست؟ – اتاق مطالعه. سری تکان داد. – خیلی خب، برو و شخصا تا توی خونه همراهیشون کن، ویکی هم الان میاد پایین. – چشم. ایوان کلافه از این انتظار نگاه وحشتناکی به محافظ انداخت. محافظ نگاه دزدید و از آنها دور شد. همان لحظه در باز شد. محافظ کت و شلواری دیگری بیرون آمد. با دستش به داخل اشاره کرد و رو به ایوان و آنابت گفت: بفرمایید، خانم منتظرتونه. استرس و اضطراب تمام وجود آنابت را گرفت. خودش را به ایوان نزدیک کرد و دستش را گرفت. ایوان دستش را فشرد. جلو افتاد و آنابت را وادار به حرکت کرد. نگاه مبهوتش روی خانه روبه رویش میگشت… خانه که نه، چیزی شبیه به قصر! یک حیاط بزرگ با محافظ هایی که گوشه گوشه آنجا ایستاده بودند. ماشین های گران قیمت… استخر و امکانات دیگری که توی زندگی اش هیچکدام را نداشت. سهم او طبقه پایین یک تخت در یک اتاق شش نفره بود. پوزخندی زد
اشک توی چشم هایش جوشید و دلش گرفت، ارزش اینکه مادرش برایش بجنگد را داشت، نداشت؟ تمام حرف هایش را یادش رفته بود، حتی یادش نمی آمد که میخواست چه بگوید. وارد خانه شدند؛ همان بدو ورود خدمتکاری کت هایشان را گرفت. محافظ همراهیشان میکرد. وارد سالن اصلی شدند و بالاخره او را دید. روی مبل دو نفره همراه شوهرش نشسته بود. ویکی دستش را محکم گرفته بود و میفشرد. به محض اینکه آنها را دیدند بلند شدند. ایوان با دیدن لرزش دستش پوزخندی زد. وضع آلیس هم از آنابت بهتر نبود. نگاهش از روی آنابت کنار نمیرفت. هر دو داشتند فشار زیادی را متحمل میشدند. این را از فشار دست های آنابت فهمید. نگاهی سمتش انداخت. چشم هایش خیس بود. تند تند آب دهانش را قورت میداد. ایوان خواست چیزی بگوید که آنابت صاف ایستاد. – سلام. آلیس نتوانست جواب بدهد. ویکی لبخندی زد. جلو آمد و دست هایش را سمت آنابت دراز کرد.