موضوع اصلی رمان آواز قو
این داستان روایت زندگی پسری است که در دوران آشفتگی روحی به سر میبرد. او برای فاصله گرفتن از محیط زندگیاش در بوستون، موفق میشود بورسیهی یکی از معتبرترین دانشگاههای مسکو را دریافت کند و آغاز متفاوت و شگفتانگیزی را در آنجا تجربه کند. در مسیر تازهای که پیش رویش قرار میگیرد، با فراز و فرودهای زندگی آشنا میشود و کمکم به انسانی دیگر بدل میگردد.
چمدونامو بسته بودم دیگه دلیلی نمیدیدم اینجا بمونم از این شهر و آدماش دیگه زده شده بودم… البته این شهر برای من همون روز مرد که پدرم رو به خاک سپردم. شب هالووینی مردم چه خوشحال بودن. سر و صدا تو کوچه ها پیچیده بود… دیگه حوصله نداشتم دوربینمو در بیارم و عکس بگیرم… برگشتم لحظه ای به خونمون نگاه کردم… با دیدن چراغ اتاق خواب مامان بابای مرحومم… سریع رومو برگردوندم… شاید من خودخواه بودم اما نمیتونستم قبول کنم مردی دیگه بخواد کنار مادرم باشه… امیدوارم مادرم نامه من و دلیل کارمو بپذیره… من دیگه اون بچه دبیرستانی نیستم. بعد از این که از سر قبرش بلند شد بوسه ای به سنگ سردش زدم و دوباره چمدونمو دنبال خودم کشیدم… ساعتمو نگاه انداختم… ساعت پروازم نزدیک بود سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و رو بخار شیشه ناخن میکشیدم… هر چیزی که به ذهنم میرسید. حس سردی شیشه رو دوست داشتم…
+فکر کنم من و تو اولین نفری هستیم که امشب شکل آدمیزادیم. نگاهمو دادم راننده تاکسی: بین این همه سر و شکل مختلف یکی دوتا آدمیزادم لازمن. اون خندید… ولی حرف من بیشتر طنز تلخ بود با این وجود منم خندیدم. +به کجا میخوای سفر کنی جوون؟ میری دنبال رویات؟ نگاهمو دادم بیرون: دنبال رویا؟ فقط داشتم خط سرنوشتمو دنبال میکردم. افکارمو خاموش کرد و حرف زدم: دارم فرار میکنم با تعجب پرسید کمی برگشت و یه گوشه نگه داشت… +بهت نمیخوره خلاف کار باشی… خلاف کار نه نبودم… خلاف من سیگار بود اگه خلاف محسوب میشد: ای کاش بودم. +حالت خوش نیست انگار الکل مصرف کردی؟ خندیدم… صاف تر نشستم به مردم چه حال من بد بود. نه آقا من دانشجوم کالج روسیه پذیرفته شدم برام دعوت نامه اومده دارم میرم مسکو برای تحصیلم بورسیه شدم درواقع کمی اطمینانو از تو چشماش دیدم ترسیده بود
از این قاتلای خیابونی در اثر مصرف مخدر باشم… دیگه حرفی نزد تا رسیدیم فرودگاه… بار دیگه به خیابونا نگاه کرد و رفتم تو… زیاد معطل نشدم بلیطمو تحویل دادم با چمدونام پروازم بلندشد… کنار دستم یه سیاه پوست بزرگ افریقایی بود منم همینو میخواستم که حرف نزنم. چشمامو که رو هم گذاشتم… نفهمیدم به کدوم جهان پرتاپ شدم ولی توش همه چی رنگی و قشنگ بود… با تکون خوردن شونم از اون دنیا برگشتم. اول تصویر یه زن بلوند رو دیدم اها مهمانداره… از حالت لم بلند شدم برای صبحونه بیدارم کرده بودن… اونطور که پرسیدم ۸شب مسکو بودم و ۸شب شد… حالا من بودم…یه شهر بزرگ و سرد… وقت وقت اداری نبود ولی چون کسیو نداشتم حداقل گذاشتن وسایلمو پیش مسئول اون خوابگاه نگه دارم از فردا صبح من بودم یه سری مسائل اداری خسته کننده… کنار دریاچه قدم میزدم…و دستم تو جیبام بود…
ساعت ها بود که راه میرفتم و دوربینمم گردنم بود… نمیدونستم چرا همیشه اینقدر ذهنم درگیره ولی خیلی درگیر بود… اولین نیمکتیو که گیر آوردم نشستم… درست لب دریاچه… تو خودم جمع شدم راست میگن روسیه سرده… حتی از مردمشم سرد تره… فقط همیشه برام سواله محیط رو مردم تاثیر گذاشته یا مردم رو محیط… پاکت سیگارمو در آورد و با فندک ساده استیلم روشنش کردم… هلم دهنم با دود ترکیب شد… مثل آدمایی که روی خوب و بدشون جوری ترکیب میشد قابل تفکیک نبود. پشت گردنمو رو دسته سرد نیمک به پشت انداختم… چند بار چشمامو باز و بسته کردم… تو همون تاریکی و آسمون و ابری دسته ای پرنده از بالای سرم رد شدن… دوباره سیگارمو تنفس کردم و دستامو دو طرف در راسته پشته نیمکت باز کردم و نفس عمیقی سر دادم… رد نگاهم دنبال ادامه پروازشون رفت… تقریبا تا چشم کار میکرد وسطای دریاچه نشستن رو آب.