موضوع اصلی رمان فاصله
کِلِر: از یک مبارز خیابانی بینامونشان، به قهرمان بوکس سنگینوزن دنیا رسیدم. همه فکر میکردند این تمام ماجراست، اما پشت کمربند قهرمانی، یک راز تاریک پنهان بود… من یک شکارچی بودم، هیولایی که در سایهها کمین میکرد. تا اینکه او وارد زندگیام شد دختری بریتانیایی که همهچیز را زیر و رو کرد. خواستنش برای هر دوی ما خطرناک بود، اما نتوانستم از او فاصله بگیرم. حالا تنها یک انتخاب دارم: برای آزادی خودم بجنگم… یا آزادی او. سییِنا: تازه از یک رابطه شکستخورده بیرون آمده بودم و به خودم قول داده بودم دیگر به هیچ مردی فرصت ندهم… تا اینکه او پیدا شد. وقتی نقابش افتاد و حقیقت را دیدم، یک سؤال ماند: میتوانم کنار چنین مردی بمانم؟ حتی اگر بهایش جانم باشد؟ آیا میتوانیم از ترسهایمان عبور کنیم و برای خوشبختی بجنگیم؟
اشک تو چشمم جمع شده و باورم نمیشه این واقعی باشه. _چرا این کار و با اون میکنی؟ کلر چیکارت کرده؟ _فقط اون نیست. اون و برادرش… با کله رفتن تو خط فالکونه ها. اسم که میبره، سردم میشه. _فالکونه ها؟ لبام میلرزه و زبونم از شدت سرما بند اومده. _آه، نکنه نمیدونی کی هستن؟ رقیبای دوست پسر قاتلت. آره همون… ببین کی رو انتخاب کردی برای خودت، دختر. _ولی تو… تو یه وکیل بودی، جیمی. مگه تو مافیایی هستی؟! یه لحظه صورتش جمع میشه، بعد با حرکت تند سرش، حس میکنم حرفم و درست زدم وسط خال. چاقو رو روی رونم میکوبه و میگه: _یه کم مواد گیرم اومد… و راستش شاید نباید میبردم خونه. مارکو فالکونه فهمید و خب… دل خوشی از دزدی نداره. نفسم بند میاد. اون داره همه چی رو میریزه رو دایره. _بعد شنیدم دارن درباره ی کلر حرف میزنن… پس فهمیدم که باید چیکار کنم.
_پس اون پیامای لعنتی، گلای سوخته، تهدیدا… کار تو بود؟ چاقو رو دوباره میکشه روی پاهام، این بار آروم تر… _اوایل فقط میخواستم بترسونمت که کلر یه پولی بهم بده تا بدهیم و صاف کنم. ولی مارکو یه نقشه ی بهتر داشت… تو رو بدزدم، بکشم، کلر و خرد کنم، بعد کل سازمان لوکا بریزه بهم. در عوض… من آزاد بدون دین و یه عمر مواد مجانی گیرم میاد. همه چی دور سرم میچرخه. اون میخواد من و بکشه… _جیمی، لطفا… مجبور نیستی این کار و بکنی! با صدای بلند هقهق میکنم و نفس نفس میزنم. _من چیکارت کردم که اینکار و باهام میکنی؟! کلر حتی تو این ایالت نیست. من تنهام. برای همیشه… جیمی فقط میخنده و چاقو رو میکشه روی شکمم. سوزش شدیدی حس میکنم و بعد داغی خون… دارم از ترس فلج میشم و نمیخوام نگاهش کنم… ولی نمیتونم چشمم و هم از روش بردارم.
چرا هیچوقت برای من اینار و نمیپوشیدی؟ زبونش… لعنتی داره خونم و لیس میزنه. حالم ازش بهم میخوره. اون مریضه… یه دیوونه ی واقعی. من دیگه کلر و نمیبینم. دیگه هیچی نمیبینم. ولی نمیذارم این عوضی ازش لذت ببره پس سرم و بلند میکنم و با لحن محکم و پر از نفرتی میگم: _ ِکلر به خاطر این کاری که کردی تو رو میکشه. دیگه اون دختر ترسیده ی سابق نیستم. حالا… من قوی ترم! _سخته عزیزم، نه؟ اون بیچاره که تو وگاسه، چیکار میتونه بکنه، واقعاً فکر کردی برنامه ریزی نکرده بودیم؟ دو روز تموم جلوی پنت هاوس کشیک دادم و فقط منتظر بودم از ساختمون بره بیرون… و فکر میکنی تنها از پس این همه مرد بربیاد؟ با دستش به مردای اطراف اشاره میکنه… همشون ساکت و خونسرد هستن، با همون کت و شلوارای مشکی و موهای عقب زده، انگار دارن فیلم میبینن. حالا داره بهم پوزخند میزنه و دندوناش قرمز شده…
از خون من. از جیبش گوشیش و درمیاره و مثل گرگ گرسنه، دوربین و میچسبونه جلوی صورتم. _لبخند بزن خوشگله. لازمه عشقت ببینه باهاش چیکار کردم. دوربین و دقیق میگیره جلوی صورتم و سه تا لنز سیاه و ترسناک زل میزنن بهم. صدای “کلیک” میاد و بعد میخنده… یه چیزی تایپ میکنه و گوشی رو برمیگردونه تو جیب شلوار گرمکنش. بعد دوباره میاد طرفم و یه برق وحشی توی چشماش شعله میکشه. سرش و میاره نزدیکم و با یه نفس عمیق بو میکشه. _چی شده نا؟ زبونت و گربه خورده؟ تا حالا انقدر آروم ندیده بودمت. نگاهش توی نگاهم قفل میشه که با تنفر تو صورتش تف میکنم. _گورت و گم کن، عوضی! با پشت دستش آب دهنم و پاک میکنه و یدفعه داد میزنه: _هرزه عوضی! و پاشو بلند میکنه… با نوک چکمه اش محکم میکوبه تو قفسه ی سینم. درد، مثل انفجار از دلم بلند میشه و من همراه صندلی پرت میشم زمین.