موضوع اصلی رمان بگذار لیلی بمانم
اینبار، لبخندی بر لبانش نشسته که واقعیتر از هر لحظهای در سالهای گذشته است؛ لبخندی که ترس را کنار زده و جایش را به امیدی ماندگار سپرده حتی بیدلیل. روایت زنی که پس از سالها بیم و انتظار، معجزهای را در آغوش میگیرد؛ ثمرهی عشقی که با تمام سختیها زنده ماند و نشانی شد از قدرت خدایی که همیشه پایان قصهها را زیبا مینویسد. «آنچه قسمت توست، هرگز از تو عبور نخواهد کرد» داستانی از ایمان، عشق و لحظهای که میفهمی تمام راههای پرپیچوخم، تو را دقیقاً به همینجا رساندهاند.
آن لحظه، با حس نگاهش به من فهمانده بود که بیشتر از هر زمان دیگری از من بدش میآید. چیزی که سبب شده بود با قهر و یأس، رو از صورتش بگیرم و جهت دیگری را نگاه کنم. بعد از آن هم، بیتوجه به حال ناخوشم، رفته بود و صدای بلند کوبیده شدن در اتاق، توی مغزم پیچیده بود. با یادآوری حس نگاهش، لرز کردم. بغض گلویم را پس زدم و دستم را روی پیشانیام گذاشتم. داغ بودم. از شدت تب در حال سوختن بودم، و اما باز هم همهی فکر و ذکرم امید بود؛ امیدی که من برایش به اندازهی یک سر سوزن هم اهمیت نداشتم! سرم را با غیظ به دو طرف تکان دادم تا افکار مربوط به او از ذهنم دور شوند. ناتوان، از روی تخت پایین رفتم و با قدمهای کوتاه و بیجان از اتاق خارج شدم. خودم باید به فکر خودم میبودم؛ وگرنه برای او که مرگم هم مهم نبود. دستم را روی نرده گذاشتم و آرام از پلهها پایین رفتم. به سالن پایین که رسیدم
صدای جیکجیک گنجشکی از پشت یکی از پنجرههای سالن توجهم را به خود جلب کرد. سایهاش را از پشت پرده میدیدم که لب پنجره کز کرده بود. او هم مثل دیشب من بیسرپناه شده بود انگار. فقط تفاوتش با من این بود که او را زمستان به این روز انداخته بود و مرا امید! همان لحظه گنجشک دیگری به او پیوست و کنارش جا خوش کرد. دیدن این صحنه لبخند بیهویتی روی لبانم نشاند. راه آشپزخانه را پیش گرفتم و با خود فکر کردم که حتماً نر و مادهاند؛ چون گنجشکها آخر معرفتند! اگر عاشق شوند، عاشق میمانند. همیشه جفت یکدیگرند. نه قهر میکنند و نه از هم جدا میشوند. زندگی، پرواز، بازی و حتی خوردن و آشامیدنشان با هم است. سلام خانوم، ظهر بخیر. در حسرت وفای گنجشکها غرق بودم که با ظاهر شدن ناگهانی شوکت مقابلم، یکه خوردم. چرا خودتون اومدید پایین خانوم؟ منو صدا میزدید. هر چی میخواستید براتون میآوردم.
دستم را روی قلبم گذاشتم و بیتوجه به خوشخدمتیهایش، از لای دندانهای به هم چفتشدهام توپیدم: چرا یهو جلوی آدم ظاهر میشی آخه؟ با یادآوری اینکه امروز پنجشنبه هم نبود، عصبیتر از قبل گفتم: امروز که شنبهست. مگه قرار نشد فقط پنجشنبهها بیای؟ با استیصالی که هم در حرکات و هم در لحنش موج میزد، گفت: من فکر میکردم خبر دارید از اومدنم. آخه آقا خودشون بهم گفتن بیام. گفتن شما یکم حال ندارین. بیام بهتون برسم. گره ی میان ابروانم با شنیدن توجیهش شل شد. خجالتزده از سن و سالش و صدایی که بیاختیار بالاتر از حد معمول رفته بود، با لحن نرمتری گفتم: خبر نداشتم. دارو میخوام، خودم برمیدارم. بعد از زدن حرفم، بیتعلل سراغ یخچال رفتم و داروهای مورد نظر و بطری آبم را برداشتم. الان براتون آبمیوه میگیرم میآرم. در جوابش، ممنونی خشک و خالی زمزمه کردم و راه اتاقم را پیش گرفتم.
از اینکه شوکت را خبر کرده بود، خوشحال نبودم؛ چون دلم میخواست قید کار و بیمارستانش را بزند و خودش کنارم بماند. پوزخندم جانسوز بود! برایش اهمیتی نداشتم که نمانده بود. مغموم از زندگیای که به جای بهتر شدن، روز به روز به زوال کشیده میشد، داخل اتاق شدم و وسایل در دستم را روی میز گذاشتم. همهی تلاشهای این چند وقتهام بیثمر باقی مانده بود و دیگر کاری از من برنمیآمد. تمام این مدت، دقیقاً انگار به جای پیشرفت، روی سراشیبی غلتیده بودم. قرصی از بلیسترش خارج کردم و توی دهانم گذاشتم. شاید اگر از مشاور کمک میگرفتم نتیجه میداد. آب بطری را سر کشیدم و با خود قرار گذاشتم که حتماً بعد از رو به راه شدن احوالم، به مشاوری که فرهاد معرفیاش کرده بود سر بزنم. نگاهم میخ قاب عکسی شده بود که پشت صندلی مشاور، روی دیوار نصب بود.