دانلود رمان ولان از ستایش تیو

دانلود رمان ولان از ستایش تیو

موضوع اصلی رمان ولان

با آخرین نت… و رسیدن به آن آکورد آگمنت، همه‌چیز تمام شد. بازی، نقطه‌ی پایان خورد. او… هیچ‌وقت وجود نداشت! فکرش را بکن مردی که تا دیروز پیانو را یادت می‌داد… امروز دیگر حتی استاد پیانو هم نیست! آن عطر چوب که با هر نفس عمیق می‌بلعیدی، آن نگاه‌های آبی که مثل دریای آرام قبل از طوفان می‌درخشید، نور ضعیف شعله‌ی سیگار پارلیامنتی که نیمه‌شب بین انگشتانش می‌لرزید، لمس آرام گونه‌هایت، تب و تاب پیشانی‌ات زیر بوسه‌های شتابزده‌اش همه‌ی آن لحظه‌هایی که از شروع سال آخر دبیرستان، مرا به اوج می‌رساند… دروغ بودند؟ این نمایش… این بازی، خودِ جهنم بود. جهنمی که کفش با گل‌های زرد فرش شده بود…

مقداری از متن رمان ولان

هیچ تصادف و اتفاقی در کار نبود! من فقط منتظر بودم یکی را انتخاب کنم و… بعد هم به اختیار خودم ماندنی شدم. لحظه‌هایم… اولین تپ‌تپ‌های نامنظم قلبم… اولین هیجان‌هایم… اولین تلاش‌هایم برای اینکه مردی را تحت‌تأثیر قرار بدهم… همه‌ی این‌ها با هم و همزمان سمت او هجوم بردند؛ چون آن موقع به دلیلی برای زنده ماندن احتیاج داشتم… دلیلی برای ادامه دادن… دلیلی برای امیدِ خلاص شدن… خلاص شدن از آن قفس طلایی… خلاص شدن از زندان محمودخان. در آن موقعیت، او بهترین کلیدی بود که مثلاً پیدا کرده بودم! اما الان بدتر بود! الان می‌خواستم انتخابم را عوض کنم… می‌خواستم تمامش کنم… اما نمی‌توانستم! خب، نمی‌توانستم! تقصیر خودم نبود، به خدا که نمی‌توانستم! با تمام وجودم می‌خواستم تمامش کنم و نمی‌توانستم! وقتی به تمام شدنش فکر می‌کردم، به عمق واژه‌ی «هیچ» می‌رسیدم… یک هیچی بی‌انتها.

بعد از او، دلیلی برایم نمی‌ماند… امیدی نمی‌ماند… مگر انسان بدون دلیل زنده می‌ماند؟! قطعاً زنده که می‌ماند… اما می‌توانست دوباره آن‌گونه خوشحال باشد؟ می‌توانست دوباره برق شادی را در چشم‌هایش ببیند؟! می‌توانست دوباره آن‌گونه در سرمای زمستان، با گونه‌های سرخ‌شده از سرما، دیوانه‌وار وسط خیابان بخندد که «وای! بالاخره مهرم را در دلش انداختم»؟! اما برگشتن به این چشم‌ها… دل دادن دوباره به «جانم»هایش… فقط و فقط عمق حقارتم را به نمایش می‌گذاشت. نمی‌خواستم حقیر باشم… اما بدون او بودن را هم نمی‌توانستم تصور کنم. نمی‌خواستم مزاحم باشم… نمی‌خواستم جایی باشم که احساس اضافه بودن داشته باشم… نمی‌خواستم بین او و رها باشم… نمی‌خواستم دوبارهخالی باشم! اما… وقتی خاطراتم را ورق می‌زدم، او برای من تنها مردی بود که به من اهمیت می‌داد. «برکه» را قشنگ می‌گفت…

والا قشنگ برکه می‌گفت! و این قشنگی، از تمام قشنگی‌های این هجده سال قشنگ‌تر بود. بگذار کمی اغراق کنم: به خدا وقتی «برکه» می‌گفت، انگار قاصدک‌ها در یک دشت بزرگ، همگی با هم توسط باد تبدیل به آرزو می‌شدند و به رقص و پرواز درمی‌آمدند. قاصدک‌ها آرزو می‌شدند؟ کاش قبل از پراکنده شدن قاصدک‌ها در دلم، لااقل فرصت می‌کردم دوباره آرزو کنم… این بار درست آرزو کنم. برخی آرزوها اگر دقیق بیان نمی‌شدند، تبدیل به فاجعه‌های غیرقابل جبرانی می‌شدند. ای کاش درست آرزو می‌کردم… ای کاش آن‌قدر بچگانه آرزوی با او بودن را نمی‌کردم! درست بود که به تمام گندهایش در مقابلم خندیدم و گذشتم و او هم دوباره ادامه داد… اما باور کن، اصلاً خنده‌دار نبود. من فقط به یک قاصدک بیشتر احتیاج داشتم… یک قاصدک که این دفعه درست از آن استفاده کنم… دوباره او میکائیل باشد و من برکه…

فقط من و او… دوباره مثل قبل؛ انگار که هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها هیچ‌وقت نیفتاده، انگار که از حافظه‌ی همه پاک شده باشد. مهم نبود که از حافظه‌ی من پاک نشود… عیبی ندارد! بگذار من این‌ها را به یاد داشته باشم، عیبی که ندارد! من همین‌قدر احمق بودم و این عیبی ندارد… فقط از حافظه‌ی همگان پاک شود؛ از حافظه‌ی همه‌ی آدم‌هایی که صبح در همین خانه حقارتم را تماشا کردند، پاک شود… تا حداقل بتوانم برای برگشتن پیش او جلوی بقیه جسارت داشته باشم! تا صدایم بلند باشد… دستم پر باشد… پاهایم برای دویدن سمتش بسته نباشد… این‌طور برای زشت بودنش، عیب بودنش، کوچک شدنم… برای تمامی این‌ها، لااقل به خودم جواب پس می‌دادم، نه بقیه! من پشت آن پیانو بنشینم و او هم با همان جلوه‌ی استادی، از غلط زدن نت‌ها سرزنشم کند…

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
با آخرین نت… و رسیدن به آن آکورد آگمنت، همه‌چیز تمام شد. بازی، نقطه‌ی پایان خورد. او… هیچ‌وقت وجود نداشت! فکرش را بکن مردی که تا دیروز پیانو را یادت می‌داد… امروز دیگر حتی استاد پیانو هم نیست! آن عطر چوب که با هر نفس عمیق می‌بلعیدی، آن نگاه‌های آبی که مثل دریای آرام قبل از طوفان می‌درخشید، نور ضعیف شعله‌ی سیگار پارلیامنتی که نیمه‌شب بین انگشتانش می‌لرزید، لمس آرام گونه‌هایت، تب و تاب پیشانی‌ات زیر بوسه‌های شتابزده‌اش همه‌ی آن لحظه‌هایی که از شروع سال آخر دبیرستان، مرا به اوج می‌رساند… دروغ بودند؟ این نمایش… این بازی، خودِ جهنم بود. جهنمی که کفش با گل‌های زرد فرش شده بود…
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: ولان
  • ژانر: عاشقانه، انتقامی، بزرگسال
  • نویسنده: ستایش تیو
  • ویراستار: به بوک
  • تعداد صفحات: 1114
  • حجم: 4 مگابایت
  • منبع تایپ: به بوک
خرید کتاب
60,000 تومان
  • Admin
  • 41 بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
ورود کاربران

درباره ما
به بوک
دانلود رمان, رمان, دانلود رمان عاشقانه, رمان عاشقانه, دانلود رمان کل کلی, رمان جدید, رمان ایرانی, رمان بوک, دانلود رایگان رمان بدون سانسور pdf
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
hacklink |
casino siteleri |
en iyi bahis siteleri |
casino siteleri |
casinolevant |
deneme bonusu |
betorder |
casinolevant |
casinolevant |