موضوع اصلی رمان هایکا مرد مرموز من
روایت دختری است که محرم راز مردی مرموز میشود؛ تا به او کمک کند گذشته تلخش را پشت سر بگذارد، عشق گمشدهاش را بیابد و زندگی تازهای را آغاز کند… اما سرنوشت نقشههای دیگری در سر دارد.
به سمت میز رفتم و بی توجه به صدای خاله شایسته کیف و مانتوم رو برداشتم. شاید زمان این بود که از من پیش بقیه برای حمد خواستگاری کنه. مردی که شاید مجبور بودم سال ها با یاد پسر خاله اش بی هیچ عشقی در کنارش زندگی کنم. شاید فرار بهترین راه نبود اما تنها راه من برای کمتر شدن این غم عظیم بود. غمی که حاضر بودم بخاطر فرار ازش باز به خونه یا همون جهنم پدریم برگردم و باز ثریا رو تحمل کنم. مانتو و روسریم و به سر و تنم کشیدم و با اشک هایی که دیدم رو تار کرده بودند و عجله خارج شدم. پله ها رو یکی پس از دیگری طی کردم. سرما تا مفز استخوانم رو می سوزوند اما فقط به رفتن فکر میکردم پس به سمت خروجی دویدم. اما هنوز چند قدم بر نداشته صدای خش دار و بم اش پاهام و سست کرد. خودش و بهم رسوند و جلوم ایستاد. با نفس نفس هایی که بخاطر دویدن میزد گفت خورشید… کجا میری؟
لبم رو گزیدم تا اشک هام سرازیر نشن تا درون ترک خورده ام پشت این ظاهر قوی پنهان بمونه. پس محکم و قوی گفتم جایی که خیلی وقت پیش باید میرفتم اما هر بار به دلیلی منصرف شدم. لبخند محوی زد و گفت دلیلش من بود؟؟ – گاهی تو گاهی وضعیت روحی و جسمیت گاهی هم بی کسی و بی جا و مکان بودن من. لبخندش پر رنگ شد و گفت خوبه که برای من موندی. – سری تکون دادم و با خنده ی تلخی گفتم اره اما دیگه همین حالا هم دیره باید برم. تا تکونی برای رفتن خوردم دستم و کشید و گفت خورشید باید باهات حرف بزنم. – تو جادوی چشمای قهوه ایش گم شدم و سکوت کردم که با یه نفس عمیق و گزیدن لبش گفت تو نباید بری چون همه چیز بهم میریزه چون پایه و اساس اون خونه حضور توئه. نرو خورشید خونه من به خورشید نیاز داره، خورشیدی که بتابه روی زندگی تاریکم بلکه شاید این همه معصیتاز بین بره
کسی که عشق رو توی خونه ام جاری کنه کسی که منو برای خوم بخواد. خود خودم. جعبه انگشتر رو جلوم گرفت و گفت با من ازدواج میکنی؟ -شوکه بودم. روژان که لباس پفی اش رو تو مشتش جمع کرده بود با قدم های سریع اومد و کنارمون ایستاد و با لذت بهمون نگاه کرد. سر چرخوندم و به اعضای خوانواده اش که مشتاقانه روی پله ها ایستاده بودند نگاه کردم. چی داشت می گفت؟؟ ازدواج؟؟ اونم با من؟؟ این غیر ممکن بود، اصلا چنین چیزی نمیشد اون انگشتر مال نیوشا بود قرار بود شایسته از من خاستگاری که اما حالا… یقینا اینم یه بازی بود یه بازی که داشت من رو جایگزین مهره ی سوخته و اصلی بازی میکرد. بازم باید جور میکشیدم اما دیگه زیادی خسته بودم. خیلی خسته خنده ی عصبی سر دادم و گفتم خیلی قشنگ بود از قبل حاضر کرده بودی؟؟ سرش و پایین انداخت و گفت نه خیلی وقت ولی خب هی کلمات و کنار هم چیدم
تا احساساتم و درست بیان کنم. تونستی؟؟ -اره فکر کنم. خیلی هم عالی اما اشتباه اومدی. کسی که باید اینارو بهش بگی داخله نه من نه نه این انگشتر از اولم مال تو بود. اگر مال تو نبود چرا تو رو بردم؟؟ من الکی گفتم تا سورپرایزت کنم اما این اتفاقات باعث شد اونجوری که میخوام نشه. من… من دوستت دارم خورشید. از همون روزی که بد اخلاقی کردم و کنارم موندی، همون روز که تمام تلاشت رو کردی تا راه برم، همون روز که زنگ خونه رو زدی و فرار کردی، همه ی خنده های از ته دلت. همه شب هایی که از بی خوابی بالای سرت می نشستم و به چشمات معصومت خیره میشدم تا راز چشمات که داشت رامم میکرد و بفهمم و تویی که بی خبر از همه جا تو خواب ناز بودی. همه و همه ی روز های بودنت هر روز بدتر از دیروزم کرد هر روز عاشق ترم کرد. قند تو دلم اب شد. اما خودم رو نباختم باید مقاومت میکردم.