موضوع اصلی رمان اسمارتیز
آریا فروهر برای بچههای شیطونش پرستار استخدام میکنه… اما نه هر کسی، بلکه «دنیز مرادی»؛ زنی که توی شیطنت و خرابکاری، خود بچهها هم به گرد پاش نمیرسن! حالا چی میشه؟ آقا آریا بهجای اینکه از سهتا بچه مراقبت کنه، باید حواسش به چهارتا باشه اون یکی هم خودِ دنیزه! بلاهایی که این ملکهی دردسر با همکاری بچهها سر آریا میارن، گفتن نداره… و توی همین هیاهو، آقای فروهر حتی نمیفهمه دلش کی و کِی برای این دردسرِ دوستداشتنی رفت…
اون روزا که قرص خواب میدادی بهشون رو یادت رفته؟ آدم شده بچم بچم میکنه! با پرویی تمام دستشو میزنه به کمرش و زل میزنه توی چشمام. چجوری این همه وقاهت توی وجود این زنه؟ چجوری تونستم چند سال باهاش زندگی کنم و هیچی نگم؟ چجوری خودم رو کنترل کنم و آروم باشم؟ فقط وجود دنیز و چشمای ترسیدهی پسراس که بهم دلگرمی میده. فقط نکاه نگرون امن دوتاس که ترسیده قایم شدن و میدونم وحشت دارن از اینکه صدای داد و بیداد توی خونه بشنون. -سال به سال بچهات رو نمیبینی حالا واسه من ادعای پدری داری؟ تف بهت؟ اصلا مگه میدونی من چی کشیدم که میگی قرص خواب میدادی؟ دندونامو به همدیگه فشار میدم. تحمل خیلی کار سختیه. دنیزم توی اون وضعیت میخواد بلند شه و زیر لب ناله میکنه. -ستاره اگر یه کلمه دیگه از دهنت دربیاد میزنم دندوناتو توی دهنت خورد میکنم.
قبل از اینکه فرصت حرف زدن داشته باشه رو میکنم به سرور و اصلا گوش نمیکنم ببینم داره چه زری میزنه: -پسرا رو ببرین خونه ی خودتون اینجا نباشن. ستاره به سمتم هجوم میاره. با مشت میکوبه پشت گردنم و من توی یه حرکت دستش رو از پشت سرم میگیرم و قفل میکنم. -آخ… آخ دستم رو شکستی. سلیطه بازی رو خیلی خوب بلده. بابا از پشت سرم با عصبانیت میاد و ستاره رو دور میکنه. برای اولین بار توی این مدت حرف میزنه: -بیشتر از این گندابت رو هم نزن زن. بذار حرمت ها نگه داشته بشه. -بابا جون مگه دیگه حرمتی مونده؟ اشک میریزه و خودش رو برای بابا لوس میکنه. خداروشکر که بابا هیچوقت با این حرکاتش خام نشده و نمیشه. هیچوقت موافق وجود ستاره نبوده و نیست ومطمئنم الانشم داره حرص میخوره. -آریا! آیلا… دنیز آروم اشک میریزه و دستم رو فشار میده. میدونم چقدر به آیلا وابسته اس همونطور که آیلا عاشقشه.
میدونم چقدر بیشتر از پسرا دوسش داره و جونش به جونش وصله. میتونم حالش رو درک کنم. خودمم دست کمی از دنیز ندارم. بچه ام نیست… پارهی تنم. اصلا نمیدونم کجاست و کجا باید دنبالش بگردم. -آروم باش جونم. پیداش میکنم. نگران نباش. پیشونیش رو میبوسم و فکر میکنم چقدر میتونم روی این حرفم باشم. اگر اتفاقی برای آیلا بیوفته من خودم رو نمیبخشم. اصلا نمیدونم ستاره از کجا خبردار شده و چطور خودش رو رسونده اینجا. حتی برام مهم نیست بپرسم چی به چیه فقط میخوام سریعتر پیداش کنم. -تو توی این حالی من چطور میتونم برم دنبال آیلا بگردم؟ پاشو عزیزدلم… پاشو یه آبی به صورتت بزن. دستشو میزنه کف زمین. اشک هاش رو پاک میکنه و میشینه. دوغ رو از دستم میگیره و یه قلپ ازش میخوره. -منم باهات میام؟ درمونده نگاهش میکنم. حجم مسئولیت روی دوشم انقدر زیاده که نمیتونم هندل کنم.
نیاز دارم هرکس یه بخشش رو به عهده بگیره تا منم بتونم از پسش بربیام. یکمی از این دوغی که مامان آورده بخور بهتر شی بتونم برم. -دنیز، من تورو با این حالت کجا ببرم؟ اذیتم نکن. اشک هاش به قدری تند و پشت سرهم میاد روی گونه اش که قلبم بیشتر درد میگیره. درد داره میفهمم… ناراحته کاملا میفهمم. خودمم بهتر از دنیز نیستم. سرم رو میبرم جلو و میذارم روی موهاش: -هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم دنیزم. نگران نباش باشه؟ بخاطر من… -آریا! بغض نمیذاره ادامه ی حرفش رو بزنه. یهو صدای گریه ی آیهان میاد و همهی سرها میچرخه سمت درگاهی که آیهان توش وایساده. ستاره میدوعه سمتش و میخواد بغلش کنه ولی آیهان پشت سر هم جیغ میکشه و مشتاش رو روونه ی تن و بدن ستاره میکنه. -مامانی، آروم باش. نزن مامانو… اولش آرومه، نه داد میزنه و نه پرخاش میکنه. فقط سعی داره دستای آیهان رو نگه داره تا کتک نخوره.