موضوع اصلی رمان ازدواج صوری
داستان دربارهی دختری به نام سوگل است؛ دختری که پس از از دست دادن پدر و خواهرش در یک تصادف تلخ، ناچار به ازدواجی ناخواسته با پسری به نام باراد میشود. اما این پیوند اجباری، نهتنها مسیر زندگی باراد را دگرگون میکند، بلکه سرنوشت سوگل را نیز به شکلی غیرمنتظره تغییر میدهد. روایتی از رنج، دگرگونی، و عشقی که در دل اجبار شکوفا میشود… با پایانی روشن و خوش.
سریع از جام پاشدم و رفتم سمت در اتاق. اونو با خشونت باز کردم و رفتم بیرون و در بستم. سرمو به در تکیه دادم. قلبم داشت مثل گنجشک می زد. چشمام بستم. نه باید این داستان یه پایانی پیدا کنه اینجوری نمیشه! – ببخشید؟ چشامو باز کردم و به روبه روم نگاه کردم. یه پسر بچه ی چهار پنج ساله با موهای فرفری زیتونی و چشمای قهو ه ای روشن جلوم وایستاده بود. یه جلیقه طوسی رنگ با یه بولیز آبی راه راه زیرش و شلوار جین پوشیده بود. یه زنجیرم از تو جیبش آویزون بود. دستاشو برده بود پشتش و به من نگاه می کرد. با دیدنش یه لبخند زدم و رو زانوهام نشستم. – جانم؟ با دستش به اتاق ته راهرو اشاره کرد و گفت : مامانم گفت بیام دنبال عمو باراد و خاله سوگل بگردم و بهشون بگم که ما منتظریم. شما خاله سوگل هستین؟ – اره جانم. دستشو دراز کرد و گفت : منم رادینم. از کارش خندیدم و دستمو دراز کردم و باهاش دست دادم.
از خاله و عمو گفتنش حدس زدم که پسر ملیکا اینا باشه. – عمو باراد نیست؟ – چرا عزیزم تو اتاق. بلند شدم و در براش باز کردم. با اون کفشای اسپرتش وارد اتاق شد. در بستم و رفتم سمت پله ها. چه بچه ی نازی بود. به دم پله ها که رسیدم یکی از خدمتکارا رو دیدم. – ببخشید؟ – بله؟ – سرویس بهداشتی. – پایین کنار پله ها. – مرسی! بعدم رفت. از پله ها پایین رفتم و وارد دستشویی شدم. در بستم و به آیینه روبه روم نگاه کردم. یه نفس عمیق کشیدم. هنوزم صدای نفس کشیدنش تو گوشم بود. گرمای بدنش… عطر تنش. شیر باز کردم چند به صورتم آب زدم. وای خدا خودت کمکم کن! دستمال برداشتم و صورتم باهاش خشک کردم. انداختمش تو آشغالی و رفتم بیرون به سمت میز. از دور دیدم همه اومدن حتی باراد که کنارش رادین بود. رفتم سمت میز و سلام کردم. – سلام! همه برگشتن سمتم.
یه آقای جوونی که یه یقه هفت خاکستری با شلوار جین پوشیده بود بلند شد. – سلام، خیلی خوشوقتم من رامتینم! دستشو دراز کرد. دماغ کشیده و قلمی وخوش فرمی داشت. چشماش همرنگ چشمای رادین بود وموهاشم داده بود بالا. باهاش دست دادم. فلفلیم سر میز نشسسته بود و داشت به ما نگاه می کرد. رامتین: توروخدا بفرمائید! ملیکا : رادین جان مامان پاشو پسرم! من: نه نه! بزارین بشینه. من زیاد گشنم نیست ترجیح می دم یه دوری اطراف بزنم. رامتین : اینجوری که نمی شه توروخدا بفرمائین! – نه مرسی جدی می گم! – خواهش می کنم هر جور مایلین! – ببخشید! و رفتم به سمت پله ها. دم پله ها بودم که… – خاله سوگل؟ برگشتم سمت صدا. – جانم؟ – میشه باهام بیاین تاب بازی؟ هیچکی نمیاد. آخی! عزیزم! لبخند زدم و رفتم سمتش. از اونجایی که منم بیکار بودم گفتم : البته آقا خوشگله! و لپاشو کشیدم.
دستشو گرفتم و با هم به سمت در حیاط راه افتادیم. همون جایی که دیشب میز غذا بود روبه روش یعنی اونور باغ یه تاب بزرگ بود. الان که باغ خالی بود واقعا دیدنی شده بود! خیلی تمیز و آرامش بخش بود. باهم به سمت تاب رفتیم و روش نشستیم. چون اون پاش به زمین نمی رسید من پانجه پامو روزمین گذاشتم و وتاب به سمت عقب کشیدم و ول کردم. تاب شروع کرد به حرکت کردن. پامو خم و راست می کردم تا تاب حرکت بدم. باد بهم می خورد و موهام تاب میداد. عاشق تاب سواری بودم مخصوصا وقتی چشمام بسته بودن. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود فکر کنم بیش تر از پنج دقیقه گذشته بود که رادین سرشو گذاشت رو پام و دراز کشید. وقتی یکم خم شدم و به صورتش نگاه کردم دیدم خوابیده. منم تاب یکم آروم تر کردم. حالا تاب تکون می خورد ولی خیلی کم. نسیم خنکی می وزید. با اینکه بهمن ماه بود ولی هوا زیاد سرد نبود.