دانلود رمان پیانولا از مرجان فریدی

دانلود رمان پیانولا از مرجان فریدی

موضوع اصلی رمان پیانولا

خزان… زیبای خاموش عمارت، دختر مرموز بزرگ‌ترین آهنگ‌ساز ایران. کسی که سال‌هاست به خواست خود، در قصر شیشه‌ای‌اش زندانی‌ست؛ زندانیِ خاطرات، موسیقی، و سکوت… و حالا، پس از سال‌ها، وارث خاندان بازگشته. مردی با بیماری‌ای نادر ناتوان از لمس هر موجود زنده. نابغه‌ای پشت پیانو، با گذشته‌ای تیره و گره‌خورده به خزان. گذشته‌ای که بوی خون می‌دهد… و نفرت.

مقداری از متن رمان پیانولا

با بهت یک قدم به عقب برداشتم و محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم. انگار که گلوله خورده باشم! حس میکردم رویاهایم یکی پس از دیگری، مثل دومینو فرو میریزند. قلبم در دهانم میتپید. با ناباوری نالیدم: _تو… باعث مرگ حابیل شدی؟ با نفرت ادامه دادم: _از بچگی بهش حسادت میکردی، اون همه چیز داشت و تو نداشتی، تو میخواستی هرجور شده همه چیز و صاحب بشی، نقشه کشیدی کسی که عاشقشه رو ازش بگیری تا عذابش بدی، مگه نه؟ این طوری میخواستی عذابش بدی؟ همه حرفات راجع دوست داشتن من دروغ بود،جزئی از بازیت بود؟ بعد از مرگشم گذاشتی رفتی چون به هدفت رسیده بودی؟ با حیرت به چشمانم زل زده بود. با شگفتی سرش را کج کرد: _هر چی گفتی درست بود! شوکه دستم را روی سینه ام گذاشتم! گویی یکی به آن مشت کوبیده باشد. با خونسردی دیوانه واری ناگهان غرید: _ولی کاملا برعکس، پازل و کنار هم چیدی!

یکه خورده نگاهش کردم. به سمتم چرخید. دستانش را درون جیب شلوار خوشدوخت سیاهش فرو برد. گویی از دل یک نقاشی بیرون زده بود؛ نقاشیای که میتوانستی در آن خباثت را ببینی، شرارت را… سیاهی را. صدایش خش داشت: _من اول تورو دیدم… تا دیدمت گفتم،چهقدر خوشگله! با تمسخر سرش را کج کرد و ادامه داد: _حابیل ولی گفت: نه بابا، خیلی معمولیه! یک قدم دیگر به سمتم برداشت. _بعد گفت: میخوای مخش رو برات بزنم؟ از تنهایی درمیای. یک تای ابرویش را بالا انداخت و زمزمه کرد: _تو اون لحظه داشت افسردگی و بیماریم رو مسخره میکرد. بعدش پیاده شد… و بهم گفت راجعبه من باهات حرف زده. صدایش نفرتی آغشته به خشم را به جان گوش هایم میریخت. با هر قدمش، پارکت ها زیر پایش ناله میکردند: _من آدرست رو پیدا کردم. هر روز با حسن آقا، از دم مدرسه ات تا خونتون، تعقیبت میکردم. ولی نمیتونستم جلو بیام… سیبک گلویش بالا و پایین میشد.

ادامه داد: _گفت: من کمکت میکنم، داداااش! واژه داداش را با غیض از میان دندان هایش به سمتم شلیک کرد. گوش هایم هر از گاهی سوت میکشیدند. چشمانم گنگ و تار میدیدند. اما هنوز هم زنده بودم و گوش میدادم. _همه چی رو بهش سپردم که راجعبه من باهات حرف بزنه… خود احمقم یه گوشه نشسته بودم و به خیال بهدست آوردنت برات قطعه میساختم. با لبخندی تلخ، سرش را کج کرد و به پنجره زل زد، به پرده کتان تیره ای که تا نیمه کشیده شده بود. _هر روز از اینجا به حیاط زل میزدم، تصور میکردم یه روزی از اینجا میبینمت که توی باغ داری قدم میزنی. لبخندش به خنده ای آرام تبدیل شد. خیره به بیرون زمزمه کرد: _حتی برات تاب درست کرده بودم. گفته بودم جمعش کنن تا وقتی بیای… دستم را روی قفسه سینه ام کشیدم. او به سمتم چرخید و برق نگاهش مرا خاکستر کرد. صدای بابا در سرم تاب میخورد شب نامزدیتون، بعد از اینکه پیانو زد، دیدمش که بیتعادل رفت ته باغ، رو یه تاب نشست.

از دور نگاهش میکردم. دستش رو روی طناب تاب میکشید و گریه میکرد… نه یه گریه عادی. شونه هاش خم شده بودن، صورتش کبود و چشماش سرخ… گریهش از سر درد بود، نه از ذوق ازدواج برادرش با صدای مملو از خشمش به خودم آمدم: _ولی یه روز اومد گفت: اون دختره خیلی فرق داره، تازه از من خوشش اومده. من راجعبه تو باهاش حرف زدم، ولی تورو نمیخواد، منو میخواد. بعدشم تو هنوز مریضی، باید اول درمان بشی. اشک هایم بیامان پهنای صورتم را خیس کرده بود. او با بغض و نفرت ادامه داد: _من همهکار کردم… ولی اون پسر لوس این خونه کوفتی بود. بابام کوتاه اومد… تو زنش شدی… و دوتایی منو کشتین! با نفرت، انگشتش را به شیشه ی پنجره چسباند و غرید: _تابی که من برات درست کرده بودم رو آورد و گفت کار خودشه… از پشت همین پنجره ی کوفتی نگاهت میکردم… با خونسردی نگاهم کرد، نفس عمیقی کشید و طوری که قصه ای را روایت کند زمزمه کرد: -برخلاف تصورت، اون به هرچیزی که من داشتم و اون نداشت،چشم داشت.

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
خزان... زیبای خاموش عمارت، دختر مرموز بزرگ‌ترین آهنگ‌ساز ایران. کسی که سال‌هاست به خواست خود، در قصر شیشه‌ای‌اش زندانی‌ست؛ زندانیِ خاطرات، موسیقی، و سکوت... و حالا، پس از سال‌ها، وارث خاندان بازگشته. مردی با بیماری‌ای نادر ناتوان از لمس هر موجود زنده. نابغه‌ای پشت پیانو، با گذشته‌ای تیره و گره‌خورده به خزان. گذشته‌ای که بوی خون می‌دهد... و نفرت.
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: پیانولا
  • ژانر: عاشقانه، اجتماعی
  • نویسنده: مرجان فریدی
  • ویراستار: به بوک
  • تعداد صفحات: 768
  • حجم: 8 مگابایت
  • منبع تایپ: به بوک
خرید کتاب
55,000 تومان
  • Admin
  • 43 بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
ورود کاربران

درباره ما
به بوک
دانلود رمان, رمان, دانلود رمان عاشقانه, رمان عاشقانه, دانلود رمان کل کلی, رمان جدید, رمان ایرانی, رمان بوک, دانلود رایگان رمان بدون سانسور pdf
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
hacklink |
casino siteleri |
en iyi bahis siteleri |
casino siteleri |
casinolevant |
deneme bonusu |
casinolevant |
casinolevant |