موضوع اصلی رمان دختر حاج آقا
دختری شر و شیطون، با روحیهای آزاد و سرکش، در خانوادهای بزرگ شده که پدرش از بزرگان محله است. اما برخلاف تصور همه، دختر قصهی ما نهتنها دل خوشی از عقاید سنتی پدرش ندارد، بلکه از هر چیزی که بوی مذهب، ریش و محدودیت بدهد بیزار است. او راه خودش را میرود؛ کاری به باید و نبایدهای حاجی ندارد و زندگیاش پر از ماجراهای هیجانانگیز و گاهی خطرناک است… داستانی پر از تضاد، تنش، لبخند و چالشهایی که خواندنش بدون شک خالی از لطف نیست!
من ابداً نمیتونم اونی بشم که شما میخواین… من همینم. برای چادر ارزش زیادی قائلم، اما حتی یکبار هم چادر سر نکردم. اینی هم که میبینید دور خودم پیچیدم، به اصرار مادرم بود! حتی بهخاطر همین چادر بود که نزدیک بود ناقصتون کنم! یادتون که نرفته… همین چند دقیقه پیش بود که گفتمش و همزمان با اشارهی ابرو، به شلوارش اشاره کردم. باعث شد لبخند بزنه البته یه لبخند از سر تعجب! با مکث، حرفم رو ادامه دادم: – بنابراین بهتره به من فکر نکنید! انگار باورش نمیشد از من جواب منفی شنیده. همینطور هاج و واج نگام میکرد، اما خیلی سریع به خودش اومد و گفت: – بسیار خب… فکر کنم حق با تو باشه. شاید واقعاً تو مناسب من نباشی! جملهش پر از طعنه بود و حس کردم داره تحقیرم میکنه. اخم کردم، اما اون در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت. منم با کمی تأخیر پشت سرش راه افتادم. پدرش، خوشحال و شاد، ازش پرسید: – خب پسرم
نتیجه چی شد؟ بلافاصله جواب منفی من رو جلوی همه گفت و اینو هم اضافه کرد که ما مناسب هم نیستیم… و خلاصه چیزایی گفت که بعدش، برام حکم جنجال توی خونه رو داشت! چون همون لحظه، نگاههای خشمگین حاجبابا رو متوجه شدم… نگاههایی که میگفت: “ما بعداً حساب تو رو بدجور میرسیم، یاسمن!” ولی اینا هیچکدوم برام اهمیت نداشت! به محض رفتنشون، رفتم توی اتاق و اون لباسهای مسخره رو با لباسهای گشاد و رنگارنگ خودم عوض کردم… اصلاً یه حس بدی داشتم. من نمیتونستم لباس مجلسی و خانمانه بپوشم. نمیتونستم ادای دخترای خیلی خوب محله رو دربیارم و نقش یه بانوی فرهیخته و مؤدب رو بازی کنم… جورابای بدبوم رو انداختم توی لباس چرکها که در اتاق با ضرب باز شد. فوراً به عقب چرخیدم و نگاهم با نگاه ترسناک و غضبآلود حاجبابا و مامان گره خورد. هر دو شدیداً عصبانی بودن…
اونقدر که میدونستم بدون شک امشب، شب سختی قراره باشه! بابا یه نفس عمیق ترسناک کشید و گفت: – کمر بستی به نابود کردن آبروی من، دیگه آره دختر!؟ اخم کردم و گفتم: – مگه من چی کار کردم؟ چرا همیشه میخواین منو یهجوری نشون بدین که انگار مایهی آبروریزیتون هستم!؟ صدای فریاد بابا توی خونه پیچید: – واسه اینکه واقعاً هم مایهی آبروریزی هستی… من به جرم دختر بودن، همیشه با این دردسرا مواجه بودم. دردسر که نه… بهتره بگم ناحقی. صدامو بالا نبردم، اما با ناراحتی گفتم: – مگه من چی کار کردم که مایهی آبروریزیتون شدم؟ یعنی هر دختری به خواستگارش جواب منفی بده، آبروی خانوادشو میبره؟ پس حق و حقوق خودم چی میشه؟ نظر من اهمیت نداره!؟ بابا با حرص نگام کرد و مامان با نفرت… تقریباً داد زد: – دهنت رو ببند یاسمن! اون چرتوپرتا چی بود تحویل پسره دادی؟ فکر کردی موقعیتی از این بهتر گیرت میاد!؟
خیلی سرخود شدی یاسمن… خیلی! خیلیا آرزوشونه زن محمد بشن و عروس اون خانواده باشن… چرا این کارو کردی، دختر خیرهسر!؟ این بار صدای خودمو بالا بردم و گفتم: – من از اون پسرهی پفیوز خبرچین خوشم نیومد و نمیاد و هرگز نخواهد اومد. خودش و خانوادش برن به جهنم! تا اینو گفتم، بابا دوباره فریاد زد: – دهنت رو ببند، دخترهی خیرهسر! کاش اصلاً تو رو نداشتم… کاش نداشتم… بابا اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. اشک توی چشمهام حلقه زد. با تمام وجود حس کردم هیچ علاقهای بهم ندارن… هیچ علاقهای. شالمو انداختم سرم و از اتاق زدم بیرون. عصبی و ناراحت رفتم سمت در. تحمل جو خونه رو نداشتم. انگار خون به مغزم نمیرسید و یه جورایی دلم میخواست فقط از اون خونهای که همشون منو مایهی ننگ خودشون میدونستن، دور بشم حتی برای چند دقیقهی کوتاه!