موضوع اصلی رمان از هوس تا قفس
نازنین، وکیل جوانیست با دلی شکسته اما ارادهای راسخ. برای گرفتن مدرک رسمیاش، باید در طرحی ویژه شرکت کند. طرحی که اعتماد استاد سختگیرش را میطلبد. پروندهای به او سپرده میشود که هر کسی از آن فرار میکند: وکیل تسخیری مردی شود به نام علی، متهم به قتل نامزد خودش! همهچیز علیه علی است؛ شواهد، شهادتها، حتی نگاههای مردم. اما نازنین خیلی زود متوجه میشود چیزی در این پرونده درست نیست… حفرههایی وجود دارد، سکوتهایی که زیادی بلندند، و جزئیاتی که انگار از قصد نادیده گرفته شدهاند. اما بزرگترین مانع خود علی است. نهتنها هیچ کمکی نمیکند، بلکه بیمقدمه به قتل اعتراف میکند! و درست وقتی نازنین در حال کشف حقیقت است، گذشتهی خودش با تمام قدرت سر میرسد، عشق قدیمیاش… و حالا، احساسات، خاطرات و یک انتخاب سخت، همهچیز را در هم میریزد.
آب دهانم را قورت دادم و با تعلل وارد اتاق شدم. اتاقی بزرگ، فقط با یک میز چوبی و دو صندلی! سروش با دیدنم سرش را بلند کرد و نیشخند زد. دستانش دستبند خورده اش را، روی میز درهم گره کرده بود. صورت استخوانی اش، بیش از حد لاغر شده بود. زیر ابروهای نازکش کم کم در آمده بود. رو به رویش نشستم و بدون هیچ مقدمه چینی ای، یک راست سر اصل مطلب رفتم. با جدیتی که از خودم سراغ داشتم گفتم: _خب؟ نیش خندش وسعت یافت. از موهای بلندش که بهم ریخته دورش رها بود، چندشم شد. ابرویی بالا انداخت و گفت: _خب که خب… حوصله ی بازی نداشتم. بی حوصله به صندلی تکیه دادم و گفتم: _چرا می خواستی من رو ببینی؟ لبخند کریهی زد که دلم پیچ و تاب خورد. دیوانه بود انگار… آدامسش را با غیظ جوید و گفت: _چون خواستم بدونی اونی که زد ناکارت کرد کی بوده! پوزخند زدم. تلخ نگاهش کردم و گفتم: _خب… شنیدم!
حتما خودت بودی… دیگه؟ اگه حرفات تموم شد من برم! خواستم بلند شوم که صدایش را بلند کرد و گفت: _بشین سرجات! از این تن و بدن لاغر بعید بود چنین ابهتی! ابرویی بالا انداختم و نشستم. _حرفت رو بزن! آدامسش را کف دستش تف کرد و گوشه ی میز چسباندش. صورتم را مچاله کردم و منتظر شدم حرفش را بزند تا بروم. واقعا تحملش سخت بود. به صندلی تکیه داد و گفت: _می خواستم بزنم صاف بری اون دنیا… منتهی نچ… نشد که نشد! خواستم بهت درسی بدم تا دیگه تو کاری که بهت نیست دخالت نکنی… اما خر شناس بودی! از اون پسره ی نمک به حروم از همون اولشم خوشم نمیومد. حیف که فرنوش خاطرخواش شده بود… فرنوش ابله خودش سرش رو به باد داد؛ اما دلم خنک می شد علیرضا سرش بره زیر آب… اما توی فضول نذاشتی! با تعجب به خشم آشکار در کلامش گوش دادم. از همه عجیب تر این که یعنی سروش می دانست
خواهرش را چه کسی کشته است؟ سری به تاسف تکان دادم و گفتم: _تو و امثال تو… از همون اولم بازنده این! واست متاسفم، همین… الان این حرفا رو زدی که چی بشه؟ خواهرت مرده؛ اونم نه به دست علیرضا… به چی می خوای برسی؟ خیره در چشمانم پوزخند زد و گفت: _هیچی… فقط خواستم گوشی دستت باشه، من بعد مواظب خودت باشی کوچولو! برایم این تهدیدها پشیزی اهمیت نداشت. فقط تعجب می کردم از حماقت بعضی آدم ها… برایش افسوس خوردم. بی حرف بلند شدم و اتاق را ترک کردم. حالم از بازی کثیف این دسته از آدم ها بهم می خورد! سروان کاظمی به محض دیدنم، جلو آمد و گفت: _متشکرم خانوم فاضل! کمک بزرگی به ما کردید! فقط این که می خواین شکایت کنید برای تصادف یا نه؟ پروندس حسابی سنگینه… مخالفت کردم. _نه… ترجیح میدم این آخرین دیدارم با سروش محمدی باشه!
به علاوه سرم شلوغه و نمی تونم خودم رو درگیر کنم. ممنون از شما… متعجب نگاهم کرد و گفت: _خواهش می کنم… ممنون که وقتتون رو در اختیار ما گذاشتین! لبخندی کوچک زدم. _خوهش می کنم! با بنده امری نیست؟ دستی به ته ریشش کشید. _نه عرضی نیست! خداحافظ شما… جواب خداحافظی اش را با خستگی دادم و از آن جا بیرون زدم. گوشی را که از نگهبان گرفتم، روشنش کردم و به سمت ماشین رفتم. برخلاف رفتن به اداره، حالا که بیرون آمده بودم، سبک بودم. این کلاف سردرگم، برایم کم کم باز شده بود و این خودش جای شکر داشت. فقط ای کاش خبری از شراره می گرفتم، ای کاش… توی ماشین که نشستم، گوشی درون دستم لرزید. با دیدن شماره ی آیدین، لبخند زدم و با خوشنودی تماس را برقرار کردم. _جانم؟ _الو نازنین جان؟ کجایی خانوم؟ صدای نگرانش، لبخندرا روی لبم خشکاند. نگران شدم.