موضوع اصلی رمان در آغوشت پناهم بده
نگاهش روی قرمزی لبهام مکث کرد و با لبخند گفت:
نگفتم بیرحم باش…
گفتم بیپروا باش.
نگفتم دل به قتل من ببندی…
گفتم فقط یکذره، طنازتر باش.
نمی دانم باید این راز را برایت فاش کنم یا نه اما فقط زن ها گوهرِ پنهان در صدف نیستند. مردها هم از آن گوهرهای درونی و پنهانی دارند فقط جای پوشش صدفی، لایه لایه سنگ سخت رویش کشیده اند که شکل کوه به خود گرفته است. برای همین وقتی می گوییم مرد سمبل کوه جلوی چشممان تصویر می شود. ما زن ها اما با ان جنس شکننده و آسیب پذیر شبیه یک گیاه عمل می کنیم. زمان بر است همه چیزمان. وقت و حوصله و صبوری می طلبد. نور، آب و حتی خاک و کود را باید یکجا و به اندازه پایمان ریخت. هر چه بیشتر رسیدگی کنی ریشه مان بلند تر، محکم تر و به ساقه ای سبز تر تبدیل خواهیم شد. و معجزه زمانی اتفاق می افتد که به چشم می بینی گیاهت عاشق شده است و غنچه ی گُل بسته و اعجازش همین است که عطرش تورا هم عاشق می کند. هرچند که حالا حالم شبیه ساقه ی زرد شده ایست که غنچه اش را بی آبی پژمرد یا کمنوری خشکاند
اما هنوز ریشه هایم درون خاک پابرجاست. کافیست کمی نور عشق بتابانی اش، و خاک سرزمینم را قطره قطره با همان عشق ابیاری اش کنی آن وقت است که دوباره گل می دهم. این افکارم نتیجه ی یک اتفاق چند دقیقه ایست که مدت زمانش اندازه ی همان ملودی غمگین و کلمات دق اورش بود. نمی دانم بعد از آن انقلاب درونی ارام شده ای یا نه. من اما همچنان آرام هستم اما هنوز دلگیر… جا به جا که شدم تازه فهمیدم بوی رطوبتی که شامه ام را پر کرده بوی دریا و ساحل است… از ماشین که پیاده شدیم پاشنه ام در ساحل اختصاصی شنی فرو رفت. بی انکه بپرسم یزدان توضیح داد برایم: – ویلای شهاب ایناست. سپرده سرایدارش برامون کلید بیاره. گفت خارج از شهره یکم طول میکشه تا بیاد. به در ماشین تکیه می دهم محو تماشای دریای طوفانی در خود جمع می شوم: – انگار نه انگار چند روز دیگه بهارِ. وسط زمستونیم هنوز.
اگه خیلی سردته بشین تو ماشین بخاری بگیرم برات. صدایش دورگه، گرفته و بی رمق است انگار که تازه از رختخواب بیرونش کشیده ای. یا نه از دل یک گلودردِ دورانِ سرماخوردگی نجات پیدا کرده باشد. کوتاه گفتم: -نه… از صندوق عقب چیزی برداشت. و مقابلم ایستاد. دو دست اش را باز کرده و رو انداز مخملی که همیشه در صندوق عقب بود را روی سرشانه هایم انداخت. دو طرفش را بهم نزدیک کرد: – لباست خیلی کمه. هر وقت حوصله ات کشید بریم یکی دو دست لباس بگیریم از شرِ این زَلَم زیمبوها خلاص شیم. نگاهش به دنباله ی کوتاه و روی شن رها شده ی لباسم می نشیند. هنوز از نگاه مستقیم به چهره ام واهمه دارد. معنایش را می دانم اما دلم از تو شنیدن می خواهد و از من گوش سپردن: – یزدان؟ با بغض گفتی جانم اما نگاهم نکردی. – نگامکن چه دریایی، چه غوغایی. طوفانی تر از این دریا و ساحل چشمان پر تلاطم تو است
که نگاهم را غرق تماشایت می کند. دلم را دست موج هایش می سپارم: – دلخور و دلگیرم از پنهون کاریت. روی کلمه ی پنهان کاری تاکید می کنم و کمی مکس: – ولی عاشقم. عاشق خودت و این چشمات و دست روی مژگانش می کشم: – عاشق همین نگاهی که همه اش در فراره… لبش تکان ریزی خورد اما لبخندش نیامد آهسته گفت: – همیشه اونی زودتر فرار می کنه که ترسیده بلافاصله پرسیدم: – از چی ترسیدی؟ چشم و کلامت یکی شد: – از نگاه بی عشق… از آغوش سرد… از صدای دورگه اش خاموش شد یکباره. گونه ات همانند آهنربا دستانم را جذب خود می کند. با نوازش می پرسم: – از چی؟ پلک بسته و با یک نفس عمیق عطر دستم را می بلعد: – از ترسِ بریدنت… دل کندنت. لبخندم شکوفا می شود هرچند که تلخ است و کُشنده: – خوبه که حق میدی بِبُرم و برم. ترس، مردمک چشم هایش را به دو دو می اندازد.