موضوع اصلی رمان نوش دارو
پتو از روی بدن نوشین سر خورد و زمین افتاد. بیحرف زودتر از مایکل از اتاق خارج شد. داخل سرویس بهداشتی، دست و رویش را شست و ناگهان تمام تنش باز لرزید. هوای خوبی بود، بهاری و دلچسب، پس چرا او میلرزید؟ شاید زیادی ضعیف شده بود.
همچنان که میلرزید و اشک میریخت، به هقهق افتاد. ــ من دیگه جونشو ندارم… دارم میمیرم… دست از سرم بردار! انگشتش را روی بینی گذاشت و با لحنی دلجویانه دست آزادش را تکان داد. ــ هیس! آروم باش… کسی بهت کاری نداره. و بلند شد. کمددیواری را باز کرد و پتویی دیگر آورد و کمی روی نوشین خم شد. ــ خواب دیدی… نترس… و حین کشیدن پتو، تلاش کرد نگاه پرتشویش و لرزش تن و لب نوشین را نبیند. ــ من بیشعور هستم؛ ولی نه اینقدر… فک میکردم حداقل تو اینو فهمیدی. نوشین اما حواسش به لحن رنجیدهی مایکل نبود. به عذابوجدانی که انگار او را درگیر کرده بود هم نبود؛ او هنوز فکرش پیش اکبرخان و دندان طلاییاش مانده بود. هراسان به اطراف چشم چرخاند و با همان منگی گفت: ــ اکبرخان… من میترسم… تو رو خدا بهش بگو، اونم بهم کاری نداشته باشه! مایکل محکم پلک فشرد. شقیقهاش را فشرد و با باز کردن چشم هایش
کنار او زانو زد. ــ خوب گوش کن چی میگم نوشین! نترس، گفتم که خواب دیدی. اینجا هیچ نرهخری جز من نیست. وارد خونه که شدم، داشتی یه بند ناله میکردی… نوشین که ناباور نگاهش کرد، مایکل خیره ی نگاهش، با تأمل زمزمه کرد: ــ تو در امانی دختر… نگران نباش… نوشین اما انگار از آن منگی خواب خلاص شده باشد، درگیر شب گذشته شد. بوسههای مکرر و پرولع مایکل و وعده های رنگارنگش. «بهت قول میدم، اگه آروم باشی، هیچ اتفاقی نیفته… نترس… مواظبم»… اما وقتی شروع کرد، آنقدر هیجانزده و بیشعور شد که خواهش نوشین را نشنید، ترس او را درک نکرد، زخم های دریده ی او را متوجه نشد. آری خوب که فکر میکرد، در حد همان خری شده بود که خود تشبیه کرد؛ اما حالا چه فایده؟! این پشیمانی، این محبت عاریه ی او، دردی از نوشین میکاست؟! چند روز زمان لازم بود تا زخم تن او دوباره جوش بخورد؟! ترمیم زخم دلش چطور؟ شدنی بود؟!
چند هفته زمان لازم بود تا دل شکسته ی نوشین جوش بخورد؟! این امانی که مایکل از آن دم زد، یا این عذاب وجدانی که خیلی تابلو روی خرخرهاش سنگینی میکرد، به اعتماد مجدد نوشین منتهی میشد؟! چند سال نوری زمان لازم بود تا اعتمادی که آسیب دیده، ترمیم شود؟! نوشین خود را ته خط دنیا میدید. او هیچکجای این کرهی خاکی، امنیت نداشت. با این تفکر، دستانش را جلوی صورت گرفت و یک دل سیر گریست؛ گریست بر تنهایی و غربت خویش، بر کابوسی که میدانست شاید سال های سال رهایش نکند، بر احساس قشنگی که قربانی مردی میشد که او هم وی را از همان زاویه ای میدید که اکبرخان دیدش. گریست بر ضعیف و نحیف بودن خویش. گریست بهخاطر داشتن چنان پدر و مادری که نه تنها مایه ی سرافکندگیاش بودند که آینده ی قشنگی را که حقش هم بود، با مهار نکردن هوس هایشان آتش زده بودند.
گریست بر دردی که نمیدانست تا کی قرار است رهایش نکند. او گریست و مایکل از اتاق بیرون رفت. ساعتی که گذشت و صدای گریه ی نوشین قطع شد، برگشت. کنار در اتاق ایستاد و با ترحم نگاهش کرد. نوشین هنوز دو دور پتو دورش پیچیده و نگاهش مات نقطه ای از دیوار بود. نفس عمیقی کشید و گفت: ــ بهتری؟ سکوت و نگاه مات او، همچنان جریان داشت. گویا اصلاً نشنید. نزدیک شد و مردد صدایش کرد. ــ نوشین! نوشین عین دیوانه ای رمیده، خود را به دیوار چسباند. مایکل خیره به نگاه مضطرب او، کلافه شد، اما سعی کرد آرامشش را حفظ کند. ــ نترس… گفتم که کاریت ندارم… بلند شو صورتتو بشور، بیا غذا بخور. نوشین بیاعتماد نگاه دزدید. مایکل روی زانو خم شد. حرفی نزد، اما نگاهش هزاران حرف داشت. پشیمانی نگاهش درمان هیچکدام از زخم های نوشین نشد، اما آن حس امنیت را تا حدودی به دلش بازگرداند. مایکل دست دراز کرد.