موضوع اصلی رمان دیوانه ی رقاص
لقبش ویکتور بود، اما همه خوب میدونستن که با وا دادن بیگانهست. مردی که فقط شنیدن اسمش کافی بود تا لرزش، مثل نسیمی سرد، از ستون فقرات آدم رد بشه. خودش میگفت قلبی نداره. یخزده، بیرحم، تسلیمناپذیر. اما چه کسی فکر میکرد یخِ دل ویکتور، یه روز با چرخشهای بازیگوش و جسور یه رقاص فرفری ترک برداره؟ دختری که نیومده بود فقط صحنه رو روشن کنه، اومده بود تا افسانهی شکستناپذیری رو به بازی بگیره… و نشون بده حتی سردترین قلبها هم میتونن زیر نور رقص، گرم بشن و بلرن بلرن.
به سمتش رفتم. -اینو بزار فردا میخوریم. بچه ها بالا جمعن. ماهم بریم. کمی من من کرد. -میشه من نیام؟ اخم کمرنگی کردم. -چرا؟ -خجالت میکشم… دستم روی موهاش کشیدم. -از چی خجالت میکشی اون وقت؟ شونه ای بالا انداخت. -من نمیتونم راحت با کسی ارتباط برقرار کنم. معذبم. اونم با وضعیتی که ما با هم آشنا شدیم. -مگه وضعیت ما چشه؟ با چشمای قهوه ایش نگاهم کرد. -خودتون نزنید به اون راه. جوری که ما آشنا شدیم بدترین شکل آشنا شدنه. اونجا بپرسن چطوری با شما آشنا شدم چی بگم؟ بگم شبونه اومدم دزدی از خونتون؟ مچم گرفتین و وقتی فهمیدین به پول نیاز دارم برای عمل جراحی بابام، پیشنهاد دادین که معشوقتون بشم تا شما خرج عمل بابام بدین؟ به نظرتون این یه آشنایی رمانتیکه؟ کلافه نفس کشیدم. حرف حق جواب نداشت! ولی خودش خواست مگه من چاقو گذاشته بودم زیر گلوش؟ چنگی به موهام زدم.
-میا منو نگاه کن. با مکث سر بلند کرد و تو چشمام زل زد. چونه اش رو توی دستم گرفتم. -تو از این وضعیت راضی نیستی؟ اگه راضی نیستی برو. من واقعا مجبورت نمیکنم. قطره اشکی از روی گونش چکید. -چون میدونین کسی ندارم و نمیتونم اون پول جور کنم اینو میگین نه؟ بهت زده به اشکی که روی گونش چکید نگاه کردم. من منظورم اون چیزی که فکر میکرد نبود! فینش بالا کشید. -اره شما منو مجبور نکردید. ولی من مجبورم. آروم قدمی به سمتش برداشتم. هق زد و من دلم برای مظلومتیش رفت. وقت رو تلف نکردم و دستم دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش. -پس گریه نکن. من نمیزارم کسی اذیتت کنه. قول میدم. برعکس تصورم محکم بغلم کرد و سرش توی سینم فرو برد. این سکوتش رو گذاشتم پای رضایتش! لبخند روی لبام پررنگ شد. -افرین دختر خوب . حالا بیا بریم بالا. خوش میگذره بهمون، مطمئن باش…
با باز شدن در و ورود شایان و میا به داخل خونه، لبخند کمرنگی روی لبام نشست. چند بار غیر مستقیم میا رو از دور دیده بودم اما الان اولین باری بود که اینقدر از نزدیک میدیدمش. دختر خوشگلی بود و به شایان میومد. به سمتشون رفتم و لبخندی رو به میا زدم. -خوش اومدی عزیزم. لبخند معذب و خجالت زده ای زد و دستش رو توی دستم که به سمتش دراز کرده بودم گرفت. -ممنونم. سرم کج کردم. -اینجا راحت باش . مام مثل دوستات. با خجالت خندید و چشمی گفت. چشم غره ای به شایان رفتم. -تو واسه چی اومدی هوم؟ با نیش باز نگاهم کرد. -گل جمعتون منم . مگه میشه من نیام؟ -اوهوع. گل جمع. منظورت خل جمع بود دیگه؟ چپ چپ نگاهم کرد. -آدم فروشی؟ خندون چشمکی بهش زدم. -موشک در برابر موشک. حالا بشینید. الاناست که غذا حاضر شه. شایان خندون و متاسف سری تکون داد و من به آشپزخونه برگشتم.
طولی نکشید که حضور کسی رو پشت سرم حس کردم. با پیچیدن بوی عطر تلخ و تندش زیر بینیم، متوجه شدم که ویکتوره… دستش رو به کانتر تکیه داد و از پشت بهم چسبید. سعی کردم به روی خودم نیارم و عادی باشم. -از قصد این کارارو میکنی نه؟ خودم زدم به کوچه ی علی چپ. -چه کاری؟ مگه چیکار کردم؟ -که سوگلی عدنان بودی و حالا به عنوان جاسوس بری پیشش؟ منم اینقدر گلابی ام اجازه بدم همچین کاری کنی؟ جفتمون آروم حرف میزدیم تا صدامون به گوش بقیه نرسه. هرچند به دعوای امروزمون مطمئن بودم همه میدونن میونه ی ما شکر آبه. تک خنده ای کروم و برگشتم سمتش. -خب حقیقت گفتم. جز اینه؟ بعدم چرا اجازه ندی خلاصه من برات میتونم خیلی مفید باشم. دندوناش رو بهم سابید. -شوکا سگم نکن. غیرتم از سر راه نیووردم که تو اینطوری راحت به بازی بگیریش. ابرویی بالا انداختم. -جالبه.
خلاصه کتاب
لقبش ویکتور بود، اما همه خوب میدونستن که با وا دادن بیگانهست. مردی که فقط شنیدن اسمش کافی بود تا لرزش، مثل نسیمی سرد، از ستون فقرات آدم رد بشه. خودش میگفت قلبی نداره. یخزده، بیرحم، تسلیمناپذیر. اما چه کسی فکر میکرد یخِ دل ویکتور، یه روز با چرخشهای بازیگوش و جسور یه رقاص فرفری ترک برداره؟ دختری که نیومده بود فقط صحنه رو روشن کنه، اومده بود تا افسانهی شکستناپذیری رو به بازی بگیره... و نشون بده حتی سردترین قلبها هم میتونن زیر نور رقص، گرم بشن و بلرن بلرن.