موضوع اصلی رمان کالکانتیت
چه حسی داره وقتی بفهمی زندگیای که فکر میکردی از آنِ توئه، در واقع بازتابی محو از خاطرات کسی دیگهست؟ راه میری، نفس میکشی، میخندی… اما هر سلول بدنت، باری رو با خودش حمل میکنه که هیچوقت سهم تو نبوده. لونا، دختری پر از شوق و رؤیا، وارد نیویورک میشه با این خیال که شروع تازهای در انتظارشه. اما خیلی زود، رنگ آرام روزهاش تیره میشه؛ مثل سنگ کالکانتیتی که زیر نور، زهر پنهانش رو عیان میکنه. همهچیز از لحظهای شروع میشه که پا به آسایشگاه مرموز رایموند میذاره؛ جایی که مرز بین عقل و جنون، حقیقت و خیال، محو و لرزانه. در دل دیوارهای ساکت و نگاههای ناشناس، لونا با رازهایی روبهرو میشه که نه فقط ریشههای هویتش، که معنای واقعیت رو به چالش میکشه. حالا وقت انتخابه: آیا باید سنگینی گذشتهای رو که هرگز از آنِ او نبوده، تا همیشه به دوش بکشه؟ یا شهامت از نو ساختن خودش رو پیدا کنه حتی اگر بهای اون، بیدار شدن از خوابی باشه که یک عمر طول کشیده؟
با گفتن این حرف آرماند، چشمان لینکن روی هم رفتند، قهقه ام بلند میشود، گوشه ی لب رایموند بالا میاید اما جولیا همچنان با اخمانی درهم نظاره گرمان است: – احمقای دیوونه! آرماند در سکوت به اخمانش زل زده است. تبسم روی لبش را باور میکردم یا چشمان نم زده از غمش را! – چجوری وارد سازمان شدین؟ ارماند نگاه از جولیا میگیرد:- با نقشه ی رایموند، دولت از اینکه سمتت بیایم منعمون کرد، این یه ماموریت کاملا مخفی از جانب رایموند بود. آب دهانم را با صدا قورت میدهم: – چرا دولت این اجازه رو بهتون نداد؟ – چون میخواست سازمان یه بلای دیگه ای سرت بیاره تا ثابت کنه همه چیز زیر سر سازمانه! انگشتانم را درهم میفشرم: – اما اینطور نیست، ورونیکا، اون گفت همه چی.. جولیا در صورتم براق میشود: – تو اون زن رو از کجا میشناسی؟ گوشه ی لبم را میجوم: قضیش مفصله، اون شب که اون حرفا رو به نیک زدی ترسیدم، از خونه فرار کردم
و با ورونیکا آشنا شدم، تقریبا تمام مدت با نقشه من رو به سمت خودشون کشیدن، اونا میخوان با آزمایش روی طیفا هدایتگرارو پیدا کنن تا به دولت ثابت کنن پرادزنده های بازی اونا نیستن! با صدای قهقه ی جولیا، جا میخورم، در لحظه صورتش جدی میشود: – ورونیکا نمیخواد چیزیو ثابت کنه، کار اون نیست اما اون همچین قصدی نداره، سازمانش پرونده ی طیفا رو لو داده و روی ما قیمت گذاری کرده. اون ما رو به همه ی دنیا نشون داده. از لای دندان هایش میغرد: – الان دیگه همه مردم از یه گروه روانی که تحت اختیار خودشون نیستن وحشت کردند، دولت همه ی تلاششو کرد تا پرونده مخفی بمونه. وحشت زده نگاهش میکنم: – اما مردم چجوری حرفاشون رو باور کردن، میتونیم اینو یه شایعه جلوه بدیم! نگاهشان را با تردید به چشمانم میدوزند؛ – به نظر می رسه اونها تو رو در دید عام قرار دادن، اون روز درگیری ایالت نیو مکزیکو، اون تراشه اون تورو هدایت میکرد!
تنم یخ کرده و دستانم را مشت میکنم: – اونا باهام چیکار کردن؟ ارماند با ناراحتی لب هایش را روی هم میفشرد: – اون بیرون همه تو رو میشناسن لونا، نگهداری ازت برا دولت در مقابل مردم یه فاجعه شده، تنها راه اینه که پیش رایموند بمونی. جولیا با قاطعیت نگاهم میکند: – تنها کسی که میتونه ازت در برابر همه محافظت کنه رایمونده حتی در مقابل اون زن که رایموند اونو خوب بلده! مبهوت بغضم را با آب دهانم قورت میدهم، باورم نمیشود چه بلایی سرم آمده بود، ورونیکا که بود چرا جولیا با اطمینان راجع به شناخت رایموند به او صحبت می کرد. لرزش دستانم را از دیدشان پنهان میکنم: – نقشتون چیه؟ آرماند با چشمانش به در اشاره میکند: – رایموند تصمیم می.. میان حرف هایش در به شدت باز میشود، هیبت رایموند نمایان میشود، با عجله وارد اتاق میشود. چشمانش کاوشگرانه در چشمانم دوخته، دو دو می زنند و با خیرگی پس از سیری نگاهم به آرامی
از نگاهم گرفته می شوند:- برگرد! پشتم را به او میکنم، با عجله دستبند را باز میکند: – هی رایموند، این جرزنیه. اونی که اینجا کپک زده ماییم، بعد تو اول دستای اونو باز میکنی! با باز شدن مچ دستانم، نفس راحتی میکشم، رایموند کلید را روی پاهای آرماند پرت میکند: – کمتر حرف بزن، دستت رو باز کن و بدش به جولیا. آرماند با مهارت دستان انعطاف پذیرش را به جلو میاورد و در جا قفل را باز میکند و کلید را به سمت جولیا پاس میدهد.- این چرا بیهوشه؟ با گفتن حرف رایموند، آرماند دستش را پشت لینکن میبرد و از روی پشتش تیر کوچک شیشهای را بیرون میآورد:- بخاطر اینه! آرماند لینکن را روی کولش میگذارد، جولیا هم از جایش بلند میشود: – نقشه چیه رایموند؟- خطای قرمز راهرو دنبال کنید، شما رو به در خروج اضطراری میرسونه، تقریبا همه ی سربازها رو بیهوش کردم، فلورا اون بیرون منتظرمونه!
خلاصه کتاب
چه حسی داره وقتی بفهمی زندگیای که فکر میکردی از آنِ توئه، در واقع بازتابی محو از خاطرات کسی دیگهست؟ راه میری، نفس میکشی، میخندی... اما هر سلول بدنت، باری رو با خودش حمل میکنه که هیچوقت سهم تو نبوده. لونا، دختری پر از شوق و رؤیا، وارد نیویورک میشه با این خیال که شروع تازهای در انتظارشه. اما خیلی زود، رنگ آرام روزهاش تیره میشه؛ مثل سنگ کالکانتیتی که زیر نور، زهر پنهانش رو عیان میکنه. همهچیز از لحظهای شروع میشه که پا به آسایشگاه مرموز رایموند میذاره؛ جایی که مرز بین عقل و جنون، حقیقت و خیال، محو و لرزانه. در دل دیوارهای ساکت و نگاههای ناشناس، لونا با رازهایی روبهرو میشه که نه فقط ریشههای هویتش، که معنای واقعیت رو به چالش میکشه. حالا وقت انتخابه: آیا باید سنگینی گذشتهای رو که هرگز از آنِ او نبوده، تا همیشه به دوش بکشه؟ یا شهامت از نو ساختن خودش رو پیدا کنه حتی اگر بهای اون، بیدار شدن از خوابی باشه که یک عمر طول کشیده؟