موضوع اصلی رمان از من متنفر باش
اولینبار که ترنتون ناکس رو دیدم، فقط هشت سالم بود. یه دیدار کوتاه اما فراموشنشدنی. با یه هل بیمقدمه فرستادم رو تاب، اونقدر شدید که دندون جلوم هم طاقت نیاورد و کنده شد. هنوز اشکم بند نیومده بود که منو پرت کرد زمین و بیهشدار با قیچی افتاد به جون موهام، مثل یه کابوس وسط روز روشن. همهچی به بدترین شکل ممکن پیش رفت. حالا بعد از سالها، دوباره پیداش شده. ولی اون پسر بچهی دردسرساز، حالا تبدیل شده به مردی جسورتر، تیزتر… و شاید هنوز هم با من کار ناتمومی داشته باشه.
بابات داشت از مردم بیگناه پول میدزدید. باید متوقّف میشد” “تاوانشو میده.” ناکس از پشت سرم با صدایی خشدار میگه. “یه نقشه دارم. ولی برای اینکه همه چیز همونجوری که باید پیش بره، باید بهم اعتماد کنی و چاقو رو بندازی زمین”. من بهش اعتماد دارم. ولی قبل از اینکه تسلیم شم، باید بفهمم توی سرش چی میگذره. “چه نقشه ای؟” ناکس میاد جلو، طوری که بتونم از گوشه ی چشم ببینمش. هودی مشکی که قبلاً تنش بود حالا کلاهشو کشیده روی صورت، سایه افتاده روش. اسلحه رو نشونه گرفته به لئو. “باید دستوپاشو ببندم و ببرمش خونه”. این دیگه چی بود؟ “برای چی؟” “تا پلیسا پیداش کنن… توی تخت مادرت”. یهراست نگاهش میکنم. “ببخشید چی گفتی؟” “حتی بهش فکر نکن، حروم زاده عوضی.” ناکس نعره میزنه، و لحنش اونقدر مرگباره که پوست بدنم مورمور میشه. “دست بهش بزنی، مغزتو میپاشونم به دیوار همین اتاق”.
لئو سریع دستاشو بالا میبره. تسلیم. “چرا میخوای پلیسا پیداش کنن کنار مادرم”. وسط حرفم ساکت میشم. میخواد سناریو رو طوری بچینه که مثل یه قتل دونفره و خودکشی به نظر برسه. انگار لئو با زنِ بهترین دوستش رابطه داشته… و بعد همهچی به هم میریزه. لعنتی. دمش گرم… واقعاً نقشهش هوشمندانه است. فقط یه مشکله… نه، در واقع دوتا. “یعنی مادرم باید بمیره”. فک ناکس منقبض میشه. “این تنها راهیه که جواب میده. نمیتونم ریسک کنم که دهنشو باز کنه”. با اینکه فکر نمیکنم مامانم باید بمیره فقط چون یه عوضی بی احساسه که بیشتر نگران پول و ظاهرش بود تا بچهش، ولی ناکس راست میگه. تنها راهیه که همهچی بدون دردسر پیش بره. “پس لئو چی؟” ابروهاش میره تو هم. “لئو هم میمیره، ولگرد. اصل قضیه همینه لعنتی”. به زور جلوی چرخوندن چشم هامو میگیرم. “میدونم.” یه موج خشم تازه از تو رگ هام میزنه بالا.
“ولی میخوام خودم بزنمش”. یه لبخند کج و تلخ میشینه گوشه ی لب ناکس وقتی نگاش میافته به لئو. “هر چی عشقم بخواد.” یه لحظه نگاشو میدزده سمت من. “بلدی با اسلحه کار کنی؟” سرمو تکون میدم. بابام یه دونه تو خونه داشت و همیشه میخواست یاد بگیرم واسه امنیت. “عالی.” یه قدم میاد جلو. “الان جاهامونو عوض کن تا بتونم ببندمش”. جای همو عوض میکنیم، و من اسلحه رو میگیرم سمت سر لئو. آدرنالین تو تنم زوزه میکشه، و به زور خودمو نگه میدارم که همین الان یه گلوله نزنم وسط پیشونیش. ناکس پشت لئوی بسته شده و دهنبسته وایمیسته و یه لگد بهش میزنه. “بجنب، آشغال”. “صبر کن”، میگم وقتی داریم از دفتر میکشیمش بیرون. “ماشینش چی؟” باید توی راهروی خونمون باشه دیگه. ناکس کلیدارو بالا میگیره. “باهاش میبریمش. ولی یه کم پایینتر از خونهمون پارکش میکنم، جوری که انگار خواسته رد گم کنه”.
“خب، ولی جیپ تو چی؟ توی پارکینگ یه فستفود همین نزدیکاست”. خوبه. ولی من یه نقشه ی بهتر دارم. “کلیداتو بده من”. یه ابروشو میندازه بالا. “واسه چی؟” “یه اتاق تو متل گرفتم”. ناکس دهنشو باز میکنه که سرم داد بزنه، ولی ادامه میدم: “به مسئول پذیرش گفتم دوستپسرم تو ماشین منتظره، پس بهتره ماشینتو همونجا پارک کنیم و بعد لئو رو ببریم خونه”. یه کم بهش فکر میکنه. “خب، بعدش چطوری برگردیم سراغ ماشینم؟” راست میگه. یه تاکسی گرفتن امشب خودش مشکوکه، چه برسه به دوتا. میتونم به بری زنگ بزنم، ولی محاله سوال نپرسه که چرا نصف شب داره من و ناکسو میبره متل. درسته که بهش اعتماد دارم، ولی اون خیلی صاف و صادقه. وقتی خبر قتل-خودکشی پخش بشه، ممکنه از ترس بریزه بیرون، وای به وقتی که بازجوش کنن. اما وایولت… اون گزینه ی خوبیه.