دانلود رمان صلت از سحر مرادی

دانلود رمان صلت از سحر مرادی

موضوع اصلی رمان صلت

حامیا هنوز هم بوی دود آن شب را در خواب حس می‌کند. شبی که همه چیزش سوخت؛ پدر، مادر و دستانی که دیگر هرگز مثل قبل نشدند. تنها چیزی که برایش باقی ماند، زندگی در خانه خاله‌اش بود، با شرطی سخت از طرف شوهرخاله: “بارش برای تو مثل خواهرت باشه!” حالا دو دهه از آن شب گذشته. حامیا و بارش دیگر کودک نیستند. احساسات ممنوعه، پنهان و خطرناک بین‌شان ریشه دوانده، اما هر دو از اعتراف می‌ترسند. تا اینکه یک اشتباه ساده، یک تصمیم سخت، و یک گذشته دفن‌شده، آرامش‌شان را با خاک یکسان می‌کند. و درست در دلِ این آشوب، گذشته‌ای سر برمی‌آورد که پر از دروغ‌های قدیمی‌ست. آتشی که گفتند تصادفی بود، شاید… نقشه‌ای بوده. و گمشده‌ای بازمی‌گردد؛ کسی از روزهای بی‌نام‌ونشان، از دلِ خاکستر و دروغ…

مقداری از متن رمان صلت

ساناز که دیدش برایش دست تکان داد و کنار خودش روی نیمکت جا بازکرد. -بچه ها بریم کافه… تاکلاس بعدی دو ساعب مونده؟ بارش که کلاس آخرش را گذرانده بود سکوت کرد و با صربهای که ساناز به بازویش زد سرش را چرخاند. -اونجارو… باز این پسر هندیه اومده دنبالت. ریموت ماشین را برای اطمینان بیشتر دوباره فشار داد و از در نیمه بازی که محمد برایش نگه داشته بود، وارد کافه شد. صدای سوت و دست که بلند شد، تا کنار میز و کنارشان پیش رفت. به کیکی که پر شده بود از شمع‌های کوچک و تا مقابل صورتش بالا آمده بود، نگاه کرد. -آرزو کن و فوت کن حامیا. به رویش خندید… خنده‌های از ته قلبی که فقط وقتی برای او بود، معنا و مفهوم داشت. پلک‌هایش را بست و در بیست و هشتمین تولدش برای بیستمین بار از خدا آرامش طلب کرد… آرامشی که میان دود و خاکستر گذشته برای همیشه سوخته بود و چیزی از آن باقی‌نمانده بود.

دودِ شمع‌های خاموش شده را نفس کشید تا عطر پیچیده در قلبش را نشنود. عطر دختری که داشت زیر گوشش ریسه می‌رفت. – اگر من هیچ‌جای آرزوت نبودم بهش نرسی الهی. رطوبت بوسه‌ی ریزی که بارش روی گونه‌اش نشاند. تا خشک‌سالی وجودش رخنه کرد و از میان ترک‌هایش حسرت نشتی کرد. خندید و بارش اینبار با صدای که بیشتر شبیه جیغ بود به محمد اشاره کرد تا انگشت‌های خامه‌ایش را روی صورت حامیا بمالد. سر چرخاند و پلک‌هایش را به نشانه‌ی سلام برای بنفشه باز و بسته کرد و جواب دست دراز شده‌ی پندار را متقابلاً داد. پشت میز که جاگیر شدند نوک بینی خامه‌ای شده‌اش را با دستمال پاک کرد و رو به محمد گفت: -تو دیگه قرار نبود بیای تو تیم اینا مشتی! با اعتراض حامیا، بارش پرخنده جواب داد: -محمد همیشه تو تیم ما بوده… کجای کاری! -من حریف زبونش نمیشم رفیق… عفوم کن.

به حالت استیصال ساختگی محمد خندید و نخواست دستی که دور شانه‌ی بارش حلقه شده بود را تماشا کند. -حامیا جان… تولدت مبارک. جعبه‌ی کادو پیچ شده را از بنفشه‌ای که تا آن لحظه در سکوت تماشاگرشان بود، گرفت و با نگاهی که پر از قدردانی بود تشکر کرد. -قرار نیست هر سال به زحمت بیفتید که. بنفشه به زدن لبخندی کوتاه اکتفا کرد و بارش باز شلوغش کرد. -توش خالیو پوشالیه… بازش کن ببینیم خانم دکتر سلیقه‌اش چطوره؟ -هدیه برای منه نه تو… خونه بازش می‌کنم. -چقدر بدی حامیا… بذار ببینم بنفشه چی گرفته برات! کادو را کنار دستش قرار داد و ابروهایش را به نشانه‌ی مخالفت بالا انداخت. -خب حالا نوبت هدیه‌ی ماست… خودم باز می‌کنم که نه نیاری. -تو که خودت می‌دونی چی توشه عزیزم. بارش با حالت بامزه‌ای رو به پندار نُچ گفت و مشغول باز کردن شد. -به هر حال باید عکس‌العملش رو ببینم…

که اگه یه وقت خوشش نیومد بفهمم. بنفشه که هنوز درگیر بی‌حوصلگی رفتار حامیا بود، سعی کرد با خنده خودش را مشتاق نشان بدهد. نگین مشکی انگشتری که از جعبه بیرون آمد برق تحسین همگی‌شان را برانگیخت؛ ولی… انگشت‌های جمع شده‌ی حامیا به سختی برای گرفتنش پیش رفتند و بارش پشت صورت شادش بغض عمیقش را بلعید. -ممنون از انتخابت… خیلی قشنگه. رکاب انگشتر را داخل بند اول انگشت دومش چرخاند و تلاش کرد با حال خوبی به دوستانش نگاه کند… به آدم‌هایی که همگی‌شان دلیل سوختگی و بهم چسبیدگی انگشتانش را می‌دانستند و باز بی‌خبر بودند از جراحت‌های روحی‌اش. -دوسش داری؟ بارش انگار تازه متوجه‌ی گرفتگی نگاهش شد که خواست انتخابش را توجیه کند. چرا حواسش را جمع نکرده بود و یادش به دست‌های حامیا نبود!؟ -چرا نداشته باشم خیلی هم عالیه.

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
حامیا هنوز هم بوی دود آن شب را در خواب حس می‌کند. شبی که همه چیزش سوخت؛ پدر، مادر و دستانی که دیگر هرگز مثل قبل نشدند. تنها چیزی که برایش باقی ماند، زندگی در خانه خاله‌اش بود، با شرطی سخت از طرف شوهرخاله: "بارش برای تو مثل خواهرت باشه!" حالا دو دهه از آن شب گذشته. حامیا و بارش دیگر کودک نیستند. احساسات ممنوعه، پنهان و خطرناک بین‌شان ریشه دوانده، اما هر دو از اعتراف می‌ترسند. تا اینکه یک اشتباه ساده، یک تصمیم سخت، و یک گذشته دفن‌شده، آرامش‌شان را با خاک یکسان می‌کند. و درست در دلِ این آشوب، گذشته‌ای سر برمی‌آورد که پر از دروغ‌های قدیمی‌ست. آتشی که گفتند تصادفی بود، شاید... نقشه‌ای بوده. و گمشده‌ای بازمی‌گردد؛ کسی از روزهای بی‌نام‌ونشان، از دلِ خاکستر و دروغ...
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: صلت
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: سحر مرادی
  • ویراستار: به بوک
  • تعداد صفحات: 1881
  • حجم: 5 مگابایت
  • منبع تایپ: به بوک
خرید کتاب
55,000 تومان
  • Admin
  • 184 بازدید
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
ورود کاربران

درباره ما
به بوک
دانلود رمان, رمان, دانلود رمان عاشقانه, رمان عاشقانه, دانلود رمان کل کلی, رمان جدید, رمان ایرانی, رمان بوک, دانلود رایگان رمان بدون سانسور pdf
آخرین نظرات
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " به بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!