موضوع اصلی رمان تب دلهره
یاس، دختری سادهدل و مهربان است که زندگیاش به دور از هیاهو میگذرد. او در کنار بیبی و دو برادرش، که همیشه به آنها چون خانواده خود نگاه کرده، زندگی میکند. اما وقتی برادر بزرگترش، که درگیر دنیای زیرزمینی پخش مواد مخدر است، بر سر همین موضوع باعث سکتهی بیبی میشود، همه چیز به هم میریزد. حالا یاس باید به تنهایی از بیبی مراقبت کند و مسئولیت زندگی را بر دوش بکشد. اما ناگهان، یک اشتباه بزرگ در تبادل یک محموله به نام شاهرخ، مسیر زندگی او را تغییر میدهد. شاهرخ، مردی که به هیچچیز رحم ندارد، تصمیم میگیرد یاس را به خاطر خرابکاریهای برادرش مجازات کند. و اینگونه، یاس وارد دنیای پیچیدهای از خطرات و تهدیدات میشود که نمیتواند از آن فرار کند.
همونطور که به سمتم خم شده دستش رو دراز می کنه و با انگشت اشاره ش به در ورودی اشاره میکنه: فک کردی دفتر دستکش رو ول می کنه میاد توی نسناس رو از دسته من نجات بده؟ یعنی انقد می ارزی که شاهه بزرگ از تختش بیاد پایین؟ زبونم رو روی لبام می کشم. دهنم خشک شده. می ترسم اما هنوزم پرروام … میگم اگه انتهای انتهاش مرگه خب چند دقه زودتر و دیر تر نداره … زبونم بند اومده ولی از رو نمیرم … انگار حتی یادش هم حالم رو جا اورده و جرات پیدا کردم که انقد زبون می ریزم. همونطور خم شده جلو میاد و فاصله ی صورتامون به چند سانت هم نمیرسه … کمی سرم رو عقب می کشم که میگه: انگاری زیادی مطمعنی به اینکه اون یارو یکه تازه؟ می دونی اسمش تن می لرزونه داری پشتش قایم می شی؟ ـ می ترسی ازش … پوزخند می زنه: حیوونای وحشی همیشه ترسناکن … اخم می کنم.
تند و عصبی می گم: حیوون تویی و امثاله تـ … یه سمت صورتم بی حس می شه. با پشت دست کوبیده تو دهنم و من لال می شم … شوری خون حاله بدم رو بدتر می کنه ـ زر نزن …. وقتی پای معامله بردمت و عربا سره یه شب بودن باهات تیکه پاره ت کردن حالت جا میاد … هنوز جات خوبه که زبون تیز کردی و کم مونده تا زبونت کوتاه بشه و بفهمی چه کاری میکنی برا من …. ترسیده تر و نا امیدتر می شم … نفسام حناق میشه … به سرفه می افتم که پوزخند می زنه و صاف می ایسته … ـ حیف که به دست خورده ی اون بی پدر دست نمی زنم، وگرنه همین امشب حالیت می کردم چند چندی … فکر کنم پیمان خیلی آشغال تر از اون چیزی بود که فکر می کردی، هوم دستم رو روی کتفم می ذارم. هنوز زخمم کاملا خوب نشده … پیمان اندازه ی یه خرمن گند زده و این کثافت همه ی زندگی من رو برداشته.
هنوزم نادونم و دلم نمیاد نفرینش کنم. ساکت زل می زنم به روباه روبه رویی که به زیباترین شکل دراومده. من حتی اگر سرتا پاهم ازش نفرت داشتم نمی تونستم منکر اون همه زیبایی بشم که طبیعتا هر دختری رو رام خودش میکنه … ـ راستی من به دست خورده ها دست نمی زنم. ولی تو نظرت راجه به اون نره خرای جلوی در چیه؟ حسابی تشنه تن خانوم خوشگله … یخ میکنم و هوا گم میشه که به تنگی نفس می افتم. یقه م رو از گردنم فاصله می دم شاید بهتر نفس بکشم. ـ چیه یاس؟ کم آوردی؟ حالا حالا ها کارت دارم. نباز خودتو … وقت برای باخت زیاد هست خانوم! هنوزم ساکتم. نه خبری از زبونه درازم هست و نه خبری از جواب های همیشه حاضر توی آستینم. هنوزم منتظر اومدنه کسی ام که از اوله ورودم به این قبرستون منتظرش بودم. لبخندی که روی لبش کش اومده، باقی جونه مونده توی تنم رو هم انگار می گیره
که افت فشار و ایست خون توی بدنم رو حس می کنم. وقتی به مرد قد بلند و زیاد از حد هیکلی کنارش اشاره میکنه سرم سنگین می شه و می گه: ـ کیا، ببرش اتاق زیر راه پله. پیش اون یکیا نذارش. کار دارم باهاش … مردک رذل تهدیدوارانه و با نگاه زیر چشمیش به من این جمله ها رو بلغور می کنه. مطمئنم صدای کوبش تند و بی وقفه از وحشت قلبم رو که گوش خودم رو کر کرده به گوش اونم رسیده! ـ کیا، منتظر چی هستی؟ بجنب پسر. خودم رو جمع می کنم که کیا جلو میاد. یه لبخند مسخره روی لبشه و خم میشه مچه دستم رو میگیره … دست و پا می زنم: ولم کن … ولم کن کثافت … به خدا میاد … میاد میکشه همه تون رو … کیا کلافه میشه ازدست و پا زدنم و خم میشه و منو روی کولش می ندازه. با مشتای مردنی که دارم روی کمرش مشت می زنم و وول می خورم، اما عینه خیالش نیست … جیغ می زنم: ـ ولم کن … بذارم پایین.
خلاصه کتاب
یاس، دختری سادهدل و مهربان است که زندگیاش به دور از هیاهو میگذرد. او در کنار بیبی و دو برادرش، که همیشه به آنها چون خانواده خود نگاه کرده، زندگی میکند. اما وقتی برادر بزرگترش، که درگیر دنیای زیرزمینی پخش مواد مخدر است، بر سر همین موضوع باعث سکتهی بیبی میشود، همه چیز به هم میریزد. حالا یاس باید به تنهایی از بیبی مراقبت کند و مسئولیت زندگی را بر دوش بکشد. اما ناگهان، یک اشتباه بزرگ در تبادل یک محموله به نام شاهرخ، مسیر زندگی او را تغییر میدهد. شاهرخ، مردی که به هیچچیز رحم ندارد، تصمیم میگیرد یاس را به خاطر خرابکاریهای برادرش مجازات کند. و اینگونه، یاس وارد دنیای پیچیدهای از خطرات و تهدیدات میشود که نمیتواند از آن فرار کند.