او دختریست از تبار درد… تنها، اما پابرجا. دختری که با وجود زخمهای پنهان، دست از مهر ورزیدن برنداشته. خودش پناه ندارد، اما آغوشی امن برای عزیزانش ساخته، و برای شادی آنها، هر کاری از دلش برمیآید. رونش شیشهایست، ترکخورده از تکرار رنج، اما آنقدر هنرمندانه لبخند میزند که کسی نفهمد دلش از چه میلرزد. ارادهاش کوه را به زانو درمیآورد، و امیدش چون فانوسی در تاریکی برای کسانیست که دوستشان دارد با تمام قدرتش، هنوز یک دختر است؛ لطیف، پر از احساس، تشنه یک آغوش گرم. گاهی دلش میخواهد کسی باشد که بفهمد پشت این همه قدرت، قلبی هنوز میتپد؛ قلبی که خیال میکرد دیگر هیچ حسی در آن زنده نیست، اما شاید هنوز هم جایی، در تاریکیِ دلش، نوری هست…
به روزی بابام میگفت این شیطنتات روح زندگیه منه. میگفت وقتی خسته از بیرون میاد فقط تو میتونی خستگیو ازم دور کنی..همه اون شیطنتار و همراه بابام خاک کردم اینقدری رو خودم کار کرده بودم که حالا شده بودم به دختر مغرور و محکم که هیچکس اجازه نزدیک شدن بهشو نداره. همه منو با غرورم میشناسن غرور من هیچوقت شکسته نمیشه..هیچوف دوتا خواهر شباهت زیادی بهم داشتیم هر دوتامون سفید و چشم عسلی بودیم فقط چشمای من عسلیشون به طرف سبز کشیده میشد اما از بهار به زرد میخورد مزههای بلند و پریشت.. بینی متناسب و لبای نه کوچیک نه بزرگ لبای بهار خیلی قلوه ای بود اما از من نازکتر بود.. موهای خرمایی لخت ابروهای هشت کشیده که همیشه مرتب بودن. من از بهار بلندتر و کشیده تر بودم
با صدای مامان دست از فکر کردن برداشتم داشت میگفت بیا بیرون الان دیگه مهمونا میان اهی از سر استیصال کشیدم و رفتم بیرون از پله ها رفتم پایین مامان داشت میومد بالا که چشمش به من افتاد. لبخندی صورتشو پر کرد و گفت ماشالا ماشالا.. چقدر ناز شدی دخترکم کاش میفهمید همه اینکارا فقط برا دلخوشی خودشه. کاش میفهمید نمیخوام از پیششون برم کاش میفهمید احساس من مرده نمیتونم در کناره کسی خوشبخت شم..کاش به دره درکم میکرد. بهار نشسته بود رو راحتیها و به من نگاه میکرد. نگاهی به سرتا پاش کردم. تیپ اسپرتی زده بود. پیراهن حریر سبز رنگی و شلوار تنگ یخی موهاشم بالا سرش جمع کرده بود. خیلی خوشگل حین شده بود. لبخندی بهش زدم و رفتم پیشش نشستم.
با لبخند گفت: چشم خاستگارا در میاد خیلی خوشگل شدی… نگاهه ناراحت و تلخی بهش انداختم و گفتم: فقط برا دلخوشی مامان سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت. خواهرمم ناراحت بود. از ناراحتی من ناراحت بود دوست نداشت مامان مجبور به کاریم کنه..اما اونم مثله من نمیتونست حرف بزنه. نمیتونست دل مامانو بشکنه..اون همه دلخوشیش ما دوتا بودیم. مگه میتونستیم دلشو بشکونیم… صدای ایفون بلند شد اکرم خانوم یکی از خدمتکارا رفت سمت ایفون درو باز کرد و گفت مهمونا اومدن خانوم… مامان هول شده از اشپزخونه اومد بیرون و رو به اکرم خانوم گفت: -میخوام امشب به بهترین شکل ممکن بگذره. خودتون دیگه مراقب همه چی باشین. اکرم خانوم چشمی گفت و رفت سمت اشپزخونه.
مامان چشمش به منو بهار افتاد که قصد بلند شدن نداشتیم. ضربه ای به گونش زد و :گفت -خدامرگم بده. چرا اونجا نشستین بر و بر منو نگاه میکنین بلند شین بیایین زشته با نارضایتی بلند شدیم رفتیم سمت در ورودی آخرین نفر وایستادم.. اول از همه خانوم سالاری اومد داخل با مامان احوال پرسی گرمی کرد و رسید به منو بهار گونه دونامونو بوسید و گفت ماشالا هزار ماشالا روز به روز خوشگلتر میشین منو بهار به زور لبخندی زدیم و تشکر کردیم. بعد آقای سالاری وارد شد. چهره خیلی مهربونی داشت منو یاده بابام انداخت. برا همین خوش رویی ازش استقبال کردم با منو بهار دست داد و رفت پیش ریا خانومش.. بعد از اون به پسری وارد شد که پیراهن طوسی و شلوار همرنگش پوشیده بود و به کراوات باریک مشکی هم شل بسته بود.