موضوع اصلی رمان رخنه
امیر حافظ، مردی پرنفوذ و قدرتمند است؛ کسی که انجام هر خلافی از او برمیآید. همین واقعیت باعث میشود نیکی، همسرش، تصمیم به طلاق بگیرد آنهم در حالیکه تازه یک کودک یکساله دارند. اما حافظ، در پی این جدایی، اجازه نمیدهد نیکی فرزندش را ببیند… مگر به شرطی که هر بار…
درب رو با کلید روش قفل کرد و توی جیبش گذاشت. – برو، البته اگر تونستی. صورت پر از ابهام و اون ابروهایی که سعی داشتند به هم بپیوندند بد جور ترس به دلم انداخت. باز کن درو. جلو تر اومد مگه نمیخواستی بری برقصی؟ بیا با من برقص… یادته شب عروسیمون چه خوشگل رقصیدی؟ هوم من هنوز یادمه شبش التماس میکردی بغلت کنم. من تمام لحظات زندگی مشترکم با حافظ رو کاملا به یاد داشتم. هیچ زنی نمی توست فراموش کنه. نه یادم نمیاد حتی تصورش هم نکن یه بار دیگه من زیر بار حرف هات برم. نزدیک شد. تا جایی که هیچ فاصله ای بینمون نباشه من این نزدیکی دو نمی خواستم حس گناه و ضعیف بودن بهم دست میداد. – برو کنار حافظ دخترم دست هدیهس… داره بیتابی می کنه. دستش لبه شالم نشست و یکم عقب داد. هدیه با بچه ها خوب بلده تا کنه تو دلت اینجا باشه. دلم؟ واقعا دلی برام مونده بود که کنار چنین مردی بخواد به تپش بیوفته.
داری از این حال من سو استفاده میکنی! تو چه آدمی هستی؟ من و تو حرومم به هم حروم… به حرفم بی توجه بود و شالم رو کامل از سرم در آورد. خوبیت نداره بی وداع خداحافظی کنیم. آب گلوم رو قورت دادم ما خیلی وقت پیش وداع کردیم. یادم نمیاد الزایمر داشته باشی! ممنون میشم بری کنار و گرنه… نذاشت حرفم رو تموم کنم و سرش رو توی گردنم فرو برد و گاز ریزی گرفت که نقسم بند اومد. وگرنه چی؟ جوری پچ زد که نفس هاش روی پوستم خالی میشد و با مکث کوتاهی حرفش رو ادامه داد: جیغ میزنی؟ خب بزن… می دونی کی رسوا میشه؟ ابروی کی میره؟ هنوز میتونستم خیسی زبونش رو حس کنم و کم کم تمام جون از وجودم داشت پر میکشید. چند ماه مجردی من رو به مرد سابق زندگیم بی حس کرده بود. مردی که توی تمام مراحل رابطه زناشویی خیلی ماهرانه عمل میکرد و همیشه یه رابطه رو به دست می گرفت.
تمام نقاط ضعف و قوت من رو به خوبی میشناخت و می دونست دقیقا من رو از کدوم ناحیه تحریک کنه. پاهام سست شد و برای اینکه نیوفتم دست به بازوش گروم و با پنجه هام فشار دادم. – بسه… توروخدا… حافظ من و تو هنوز یه حرمت هایی بینمون هست دیگه بیشتر از این خرابش نکن.کاری که حافظ خیلی کم پیش می اومد انجام بده و کلا توی رابطه دور بوسیدن رو خط می کشید. چی شد؟ چرا جیغ نمی زنی؟ تا خواستم جوابی بدم، لب هاش رو قفل کرد و کام عمیق و بدون جواب گرفت. حالم داشت از این بی دست و پا بودنم به هم می خورد. تمام توانم رو جمع کردم تا دورش کنم و فقط سرش رو فاصله داد. امیر حافظ چه موجودی بود که همچنان ناشناخته به نظر می رسید؟ میخ توی سنگ فرو بردن برام خیلی آسون تر از این حرف ها به نظر میرسید.
شاید من باید از راه سیاست زنونه وارد میشدم و تا قبل اشتباه عمل میکردم. – نه… هیچ کدوم به دقیقه گوش کن منطقی بود اما گاهی فقط جلوی من اینجوری بی کله و بی منطق می شد. به چی گوش کنم؟ میخ نگاهم کرد و با سکوت طولانی بالاخره به حرف اومد. – چی پیش خودت فکر می کنی؟ من قصد جونتو کردم؟ لامصب وقتی می رقصیدی حالم خراب بود وقتی بهت گفتم هرجایی خودم از هزار تیکه وجودم پشیمون شدم… اون وقت تو میگی برم؟ کجا برم؟ پیش کی برم؟ حتی درست نمیتونستم بشنوم در حالی که تک تک سلول های بدنم داشتند به نفع حافظ رای می دادند. حس پشیمونی عجیب داشت از چشم هاش میبارید. برو پیش زنت… بعدش… انگشت روی لبم گذاشت و تشر زد. بعدی وجود نداره پا از این اتاق بیرون بزارم دیگه این حافظی رو نمیبینی که داره با ملایمت حرف می زنه.