موضوع اصلی رمان توبه شکن
توبهشکن، روایت تضادها و پارادوکسهاست؛ داستانی دربارهی دو خانواده که از هر نظر، از زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت دارند؛ از فرهنگ و مذهب گرفته تا وضعیت مالی و اجتماعی. از یکسو خانهی اصیل و سنتی حاجآسدمیرزا قرار دارد، و از سوی دیگر، فضای متشنج و آلودهی خانهی تاجملوک و تیمور. در دل این تفاوتها، عشقی شکل میگیرد که همچون پلی میان این دو دنیای نابرابر عمل میکند. داستان دختری است که در برابر تابوهای دیرینه قد علم میکند و مردی که خط قرمز توبه را درمینوردد. «توبهشکن» نه فقط روایت یک عشق ممنوع، که روایت شکستن مرزها و باورهایی است که سالها میان آدمها دیوار کشیدهاند.
وارد میشود و با سری که به نگهبان تکان میدهد، دکمهی آسانسور را میزند. آسانسور نمیآید؛ در طبقهی سوم گیر کرده و او کلافه، پلهها را بالا میرود. یکنفس بالا رفتن برایش ضرر است، اصلاً خودِ مرگ است ـ آنطور باعجله و یکباره بالا رفتن از پلههایی که قلب ناتوانش را به بازی گرفته بودند! اما میرود… میرسد… و بالاخره جلوی در خانهی تاجملوک میایستد. نفسزنان تقهای به در میزند و هنوز دستش پایین نیفتاده، در باز میشود. نگاهش با تعجب بالا میآید و در چشمان سرخ و به خون نشستهی معین مینشیند. دهان باز میکند تا چیزی بگوید، اما معین بیآنکه حرفی بزند، از جلوی در کنار میرود؛ حتی حالِ حرف زدن هم انگار ندارد. وارد میشود و همانطور که نفسنفس میزند، در را پشت سرش میبندد. همزمان با صدای ریزی که در میان نفسزدنهای خودش میشنود، سرش میچرخد و تاجملوکِ گریان در چشمش هویدا میشود.
ابروهایش با تعجب بالا میرود و سرش دوباره از روی تاجملوکی که چون گهواره تنش میلرزد و انگار زیر لب چیزهایی میگوید و گریه میکند، میچرخد و نگاهش روی عروسِ ملوس و گریان مینشیند. با آن شینیون موهای رنگشدهاش، با آن لباس نامزدی، با تور و تاجی که بر سر گذاشته بود… همه چیزش، در یک آن دلِ یک مردِ تنها را به زمین میزند. قاصدک که نگاه او را روی خود حس میکند، چشم بالا میآورد و نگاه سرخ، اشکی و سایهدارش، محمدمتین را مبهوت میکند. جا میخورد. – چی شده؟ معین…؟ اینبار چشمش از روی قاصدک به سمت معین میچرخد. معین پوزخند میزند: – عقد کنسله داداش! باید بریم، ردشون کنیم برن. همهچی تمومه! – کنسله؟ چی میگی تو؟ نگاه معین به سمت قاصدک میچرخد. با پوزخندی پررنگتر میگوید: – پاشو توضیح بده! پاشو قشنگ بگو… این عشق و مشقتو خوب بفهمه، ها! پاشو!
قاصدک با دستانی لرزان، دستمال کاغذی در دستش را روی دامن لباسش ریزریز میکند و ناگهان صدای نعرهی معین بالا میرود. با پا به سطل زبالهی کنار سالن میکوبد و داد میزند: – پاشو… دِ پاشو بگو گندکاریهاتو! بگو چطوری معینو کشتی! بگو چطوری قبر کندی و چالش کردی! بگوووو! قاصدک میزند زیر گریه، دست روی دهان میفشارد. صدای گریهی تاجملوک بالا میرود، درحالیکه با لهجهی خاص خودش زاری میکند. محمدمتین مبهوت نظارهگر است. هنوز متعجب… – میگین چی شده یا نه؟ معین کلافه، درب و داغان، مثل ببری که آمادهی حمله است دور خودش میچرخد. پوست صورتش سرخ شده، اما میخندد… بهآرامی میگوید: – من و تو خیلی بدبختیم، پسر حاجی! خیلی بدبخت که رکبشو خوردیم… یهذره بچهس! نگاه قد و بالاش کن! گولمون زد! گولت زد داداش… گولت زد! چشمان محمدمتین بسته میشود و باز… سعی میکند فریاد نزند
سعی میکند بفهمد معین چه میگوید. اما فقط یک دم کری میخواند: – چی؟ چی میگی معین؟ دم عقدتون جای این حرفاست؟ که چی بشه؟ باز فریادش به هوا میرود، این بار بلندتر، خشنتر؛ ستونهای خانه میلرزند. چنگ میزند به برگهی کوچکی روی اُپن و همان لحظه که فریاد میکشد، آن را پرت میکند در سینهی برادرش: – حاملهس! بردار بخون! عروسِ خوشسابقهمون حاملهس! هه… بچهی دوماهه داره! میخندد، به تلخی. مثل دیوانهها. ناگهان پا میکشد به گلدان و گل را لگد میکند. عربده میزند: – از کدومشوووون؟ کدوووم!؟ سرش به سمت قاصدک میچرخد، موهایش را چنگ میزند، جیغ قاصدک بلند میشود و او… خیره به برگهی مچالهشدهی آزمایش. خیره به آن عدد… – ول کن بچمو! ولش کن… تو رو به امام رضااااا! با زار زدن تاجملوک و التماسهای مظلوم و گریهآلودش، نگاه محمدمتین از روی برگه بالا میآید.