اگه بگم همهچیز از یه نگاه شروع شد، دروغ نگفتم. ولی اگه بگم اون نگاه، بیخطر بود، چرا… اونوقت دروغ بزرگی گفتم. چون اون عشق، قرار نبود واقعی بشه. قرار نبود عمیق شه… و هیچکس قرار نبود به یه دختر یادآوری کنه که: یه دختر که از برادرش حامله نمیشه… هرچند اون برادر، واقعا هم برادرش نباشه! این داستان، قصهی دلهاییه که اشتباهی به هم گره خوردن… و حقیقتی که خیلی دیر، خیلی سنگین، آشکار شد…
صدای جیغ و شیون گوشهایش را پر کرده بود. به هر طرف که سر میچرخاند یکی را میدید که توی سرش میزند، موهایش را میکشد یا سینه میزند. این وسط حال مادرش از همه بدتر بود. هلن به زور آب قند و سرم، سرپا بود و آنقدر فریاد زده بود که دیگر صدایش درنمیآمد. این رفتارهای هلن برایش خنده دار بود. دوست داشت از روی مبل بلند شود، به طرف او برود و زیر مشت و لگد بگیردش! کاش میشد. کاش میشد مادرش را تا حد مرگ کتک بزند. خودش هم میدانست چنین چیزی شدنی نبود. پس ترجیح داد به نقطه دیگری نگاه کند. جایی که خواهرش، الینا، های های سر داده بود و پدرشان را صدا میزد. میخواست جلو برود و کنار الینا بشنید. به او بگوید: -اینقدر بابارو صدا نزن… نمیاد.. نمیتونه از تو گور پاشه بیاد! متاسفانه این کار هم شدنی نبود. حتمی اگر این حرف را میزد، همه خیال میکردند، دیوانه شده است. از مرگ پدر به جنون رسیده!
حالش داشت بهم میخورد. بلند شد. کسی دستش را گرفت. بی حال و بی حوصله چرخید تا صاحب دست را ببیند. خاله زُلی بود. -کجا میری آذر جان؟ زمزمه کرد: -تو اتاقم خاله زُلی دستش را رها کرد. بینیاش را بالا کشید و با بغض گفت: -برو خاله جان… برو دردت به جونم سلانه سلانه به طرف اتاقش رفت. توی راه چشمش به عکس پدرش افتاد. چند لحظه ای همانجا ایستاد. چرا نمیتوانست گریه کند؟ چرا یک قطره اشک هم از چشمهایش جاری نشده بود؟ مگر این مرد آرام جانش نبود؟ مگر عشق اول و آخرش نبود؟ مگر عمرش نبود؟ جانش رفته بود، پس چرا نمیتوانست گریه کند؟ چرا نمیتوانست داد بزند؟ تنها اتفاقی که افتاد، دردی بود که بعد از خاکسپاری به جانش افتاد و از آن درد فیزیکی آب از چشمهایش سرازیر شد! چرخید و باز به الینا نگاه کرد که های های اشک میریخت. حسودی اش شد. همه دور مادر و خواهرش جمع شده بودند.
هیچ کس به او توجه نمیکرد و این اذیتش میکرد. چرا؟ چون ساکت بود؟ چون جیغ نمیکشید و خودش را نمیزد؟ احتمالا همه هم خیال میکردند او چقدر بی تفاوت و آسوده خاطر است. پدرش مرده و ککش نمیگزد! مشکلش چه بود؟ مشکل کوفتی اش که نمیتوانست گریه کند، چه بود؟ به طرف راهرو رفت. از اینکه اتاقش دقیقا سر راه قرار داشت متنفر بود. یک زمانی برای اینکه این اتاقش باشد توی خانه جیغ و داد کرده بود و حالا از آن نفرت داشت. درواقع نفرت اصلی اش به این دلیل بود که مجبور است مدام در رفت و آمد به اتاقش با مهمان های جدید یا آنها که درحال رفتن، بودند، مواجه شود. همان لحظه چند مهمان دیگر داخل شدند. لعنتی بر شانسش فرستاد! سرش را بالا گرفت. -آذر صدای بغض آلود زن، او را متوقف کرد. سعی کرد مودب باشد. -سلام خاله صفورا… خوش اومدین نگاهی به پشت سر صفورا انداخت. همراه دختر و دو پسرش آمده بود.
صفورا خانم با دیدنش پا تند کرد و هیکل کوچک و ظریف آذر را توی آغوشش گرفت. -بمیرم برای دلت آذر جان. آذر به روبرویش نگاه کرد. هنوز نمیتوانست باور کند آنچه بر سرش آمده بود. مات و مبهوت بود. مردمک های قهوه ای روشنش را بالا و بالاتر گرفت. درست مقابل صورت مردی که همین دو روز پیش به او اعتراف کرده بود. صفورا خانم او را از خودش جدا کرد. تسلیت گفت و او هم زیرلب تشکر کرد. نوبت به رها، دخترش رسید و بعد پسرهایش… صدای او که توی گوشش نشست، سر بالا آورد. -تسلیت میگم سرد و بی تفاوت… مثل همیشه! سری تکان داد و باز هم تشکر کرد. روز مراسم خاکسپاری هم بود. آنجا هم تسلیت گفت؛ ولی جوابی نداد. تقریبا روبرویش ایستاده بود. او خودش را مثل خواهر و مادرش روی خاک نینداخته بود. ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. به آدم ها نگاه میکرد. به اینکه داشتند به چه چیزی فکر میکردند.