موضوع اصلی کتاب ارتفاع
آخرین اثر استفن کینگ، اسطورهی بیرقیب داستاننویسی، روایتی شگفتانگیز و پرهیجان از مردی است که سرنوشت مرموزش مردم یک شهر کوچک را به هم پیوند میدهد؛ داستانی بهموقع و سرشار از امید درباره یافتن نقاط مشترک، حتی در دل اختلافات عمیق. اسکات کری، در ظاهر، مردی عادی به نظر میرسد، اما به شکلی عجیب و بیوقفه وزن کم میکند و این روند، فارغ از اینکه چه میپوشد یا لباسهایش چهقدر سنگیناند، ادامه دارد. اسکات نمیخواهد این راز را به کسی تحمیل کند؛ تنها میخواهد فردی از آن آگاه باشد، و به همین دلیل راز خود را با دکتر باب الیس در میان میگذارد. در شهر کوچک کسل راک محل وقوع بسیاری از داستانهای بهیادماندنی کینگ اسکات درگیر اختلافی کوچک اما روبهتشدید با دو همسایهاش میشود؛ دو زنی که ماجرای آنها، پیوندی غیرمنتظره با زندگی او پیدا خواهد کرد…
باب الایس پوزخند زد و دندانهایش که هنوز متعلق به خودش بودند را نشان داد. «خیلی خوب، این مقدار معقوله، اما حدس من اینه که تو میتونی این کاهش وزن رو تحمل کنی. بهعنوان یه مرد درشت، تو زمین تنیس خیلی خوب حرکت میکنی و در باشگاه سلامتی هم با وسایل کار میکنی. اما کاهش وزن زیادی فقط روی قلب فشار وارد نمیکنه، بلکه روی تمام اعضا اثر منفی داره. مطمئنم تو سایت پزشکی خوندی.» او نگاهش را چرخاند و اسکات لبخند زد. «حالا وزنت چقدره؟» اسکات گفت: «حدس بزن.» باب خندید: «فکر میکنی اینجا کجاست؟ یه جشن تو محله؟ من دیگه از مسابقه عروسکی بیرون اومدم. چه مدت طبابت میکردی؟ سی و پنج سال؟ چهل و دو سال؟ بنابراین متواضع نباش، تو هزاران بار هزاران مریض رو وزن کردهای.» اسکات ایستاد؛ یک مرد بلندقد چهارشانه با شلوار جین و بلوز ورزشی، بهسان یک جورجیایی غولپیکر و نخراشیده.
او بیشتر شبیه مردان جنگلی یا یک کابوی بود تا طراح شبکه. «وزن من رو حدس بزن. بعداً به تقدیرم میرسیم.» دکتر باب با نگاهی تخصصی سرتاپای اسکات گریِ هفتاد و شش اینچی را برانداز کرد؛ قدش با پوتین، هفتاد و هشت اینچ شده بود. او بیشتر به انحنای شکمش بالای کمربند و رانهای بلندش که در اثر ورزش و چمباتمه زدن کنار دستگاههایی که حالا دیگر دکتر باب به طرفشان نمیرفت ورزیده شده بودند، توجه کرد. «دکمههای پیرهنت رو باز کن و بالا نگهش دار.» اسکات همان کار را کرد؛ یک بلوز خاکستری که رویش نوشته شده بود «بخش ورزشی دانشگاه مین» جلوی بدنش نمایان شد. باب یک سینه پهن ماهیچهای دید که بافتهای چربی حجیمی داشت؛ همان چیزی که بچهها دوست دارند «ممه» بنامندش. الایس مکث کرد؛ حالا چالش برایش جالب شده بود. «من میگم… من میگم ۲۳۵ پوند. شاید ۲۴۰ پوند.
که معنایش اینه قبل از اینکه وزن کم کنی، حدود ۲۷۰ بودی. باید بگم که تو زمین تنیس خوب خودت رو میکشوندی. اونقدرش رو نمیتونستم حدس بزنم.» اسکات به خاطر آورد وقتی که اوایل این ماه بالاخره جرأت پیدا کرده بود تا بر روی ترازو برود، چقدر شاد شده بود. واقعاً خوشحال بود، هرچند آن موقع به خاطر روند ثابت کمی نگران بود. قضیه لباسها باعث شده بود وحشت جای نگرانی مختصر را بگیرد. نیازی به دکتر یا وبسایت نبود که بفهمد مورد لباسها چیز عجیبی است؛ چون قضیه خیلی غیرعادی بود. خارج از خانه، یک ماشین مخصوص بازی گلف عبور کرد. دو مرد میانسال سوارش بودند؛ یکی با شلوار صورتی، دیگری با شلوار سبز. هر دو اضافهوزن داشتند. اسکات فکر کرد که اگر آن ماشین را کنار میگذاشتند و پیاده میرفتند، به نفعشان میبود. دکتر باب گفت: «اسکات؟ کجایی؟ اینجایی؟» اسکات گفت: «همینجام. آخرین باری که با هم تنیس بازی کردیم، ۲۴۰ پوند بودم.
میدونم چون همون وقتی که عاقبت رفتم روی ترازو، اون وقت تصمیم گرفته بودم کمی وزن کم کنم. تو دور سوم داشتم کلاً از نفس میافتادم. اما از امروز صبح رسیدم به ۲۱۲ پوند.» او مجدداً کنار کت پوستش نشست که صدای جرینگ دیگری داد. باب او را با دقت نگاه کرد. «اسکات، تو به نظر من ۲۱۲ پوند نمیآی. ببخش که این رو میگم، اما ظاهرت کمی سنگینتر نشون میده.» «اما سالم به نظر میرسم؟» «بله.» «مریض به نظر نمیرسم؟» «نه، به هر حال نه با نگاه کردن به تو. اما… تو ترازو داری؟ شرط میبندم داری. بیا امتحانش کنیم.» دکتر باب لحظهای به او توجه کرد. فکر کرد که شاید مشکل واقعی اسکات بخش خاکستری مغزش باشد. طبق تجربهاش اغلب زنها به خاطر وزنشان عصبی میشدند، البته برای مردها هم پیش میآمد. «خیلی خوب، بیا همین کار رو بکنیم. دنبالم بیا.» باب او را به سمت کتابخانهای پر از کتاب راهنمایی کرد.