موضوع اصلی رمان یلدا
این رمان داستان پسری به نام سیاوش را روایت میکند که دوستی صمیمانهای با نیما دارد. سیاوش دل به دختر همسایهی نیما میبازد و در همین حال، نیما نیز عاشق سیما، خواهر سیاوش، میشود. در میانهی این ماجراها، دختری وارد داستان میشود که به بیماری ایدز مبتلاست؛ دختری که روایت تلخ زندگیاش را بازگو میکند و با حضورش، سرنوشت دیگران را نیز تحتتأثیر قرار میدهد…
همه زدن زیر خنده که شیوا گفت «به شما نمی آد تنها باشین! پسری به خوش تیپی و خوش قیافه ای شما امکان نداره که دخترا دور و ورش نباشن! نیما حالا یه پرونده م شما برای من بساز. اینجا چیکار می کنی شیوا؟ شیوا تو خونه دیگه حوصله م سر رفت. بلند شدیم اومدیم اینجا که یه ناهار بخوریم و برگردیم خونه. بعد برگست به من نگاه کرد من سر قول م هستم. می دونم. بعد برگشت و با حسرت یه نگاهی به همه ی ما کرد و خندید که پروانه گفت راستی نیما خان شما چرا تنهائین؟ نیما: تارک دنیا شدم. شیوا: حدس می زنم که شمام نامزد سیما خانم هستین. من و سیما خندیدیم. نیما فعلا که رو نوشت نامزدم! حالا که برابر با اصلم می کنن، خدا می دونه. شیوا خیالتون راحت باشه نیما خان. اینو گفت و برگشت به چشمای سیما نگاه کرد و گفت من تجربه م زیاده.
خیلی راحت می تونم عشق رو تو چشمای سیما خنم بخونم. نیما: خدا از خانمی کمت نکنه دختر! حالا شما که انقدر تجربه ت زیاده، نمی شه یه کاری بکنی که از تو چشماشون بیاد نوک زبونشون؟ شیوا: به موقع خودش می آد. بعد برگشت یلدا و گفت شمام خیلی دختر خوشگلی هستین اما قدر این سیاوش خان رو بدونین. خیلی اقاس. ازش تشکر کردم که از جاش بلند شد و گفت خب دیگه، ما باید بریم. مگه ناهار نمی خورین؟ شیوا ما ناهارمون رو خوردیم. یه ساعت قبل از شما اومده بودیم. شمام راحت ؼذاتون رو بخورین. از اشنایی تون خوشحال شدم سیما خانم. بعد با یلدام خداحافظی کرد و با خانم بزرگم همینطور و وقتی خواست بره، خانم بزرگ گفت مادر کجا می ری؟ بشین یه لقمه بذار دهنت. خوردیم. شیوا خیلی ممنون.قابلمه آورده بودین؟
خانم بزرگ شما پیر شدین، مردین؟! خدا نکنه! این حرفا چیه؟! مگه چند ساله تونه؟ نیما: نخیر! حالا مگه خانم بزرگ ول می کنه. بعد سمعک خانم بزرگ رو از دستش گرفت و آورد جلو دهن ش و گفت اینارو ول کن خانم بزرگ بذار برن. گوش کن می خوام برات ترانه های درخواستی پخش کنم. اینو گفت و شروع کرد پشت سمعک خانم بزرگ آهنگ و شعر خوندن! خانم بزرگم همینجوری سرشو » تکون تکون می داد و می خندید. ماها مرده بودیم از خنده! نیمام انگار نه انگار که تو رستورانه. سمعک خانم بزرگ رو مثل میکروفن تو دستش گرفته بود و داشت براش آهنگ می خوند! شیوا و پروانه با خنده خداافظی کردن و رفتن. وقتی اونا رفتن، نیما به خانم بزرگ گفت ترانه های درخواستی تموم شد خانم بزرگ بعد سمعک رو گذاشت رو میز که خانم بزرگ دوباره ورش داشت و داد دست نیما و گفت نیما جون اهنگ یه پول خروسم برام بخون تا ناهارمون بیاره.
ماها دیگه مرده بودیم از خنده! نیما مجبوری سمعک رو گرفت جلو دهن ش و گفت آخه من شعرش رو بلد نیستم! می خوای مرغ سحر رو بخونم؟ بعد شروع کرد خوندن مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن. نیما خجالت بکش! همه دارن نگات می کنن نیما راست می گی؟ پس بلند تر بخونم صدا به همه برسه شاید از همینجا معروؾ شدم و گل کردم و افتادم سر زبونا. نیما: چی میگی؟ مگه نمی بینی دارم لالایی می گم بچه رو بخوابونم! داد نزن! دوباره همه زدیم زیر خنده! ول کنم نبود! نیما به خدا آبرومون رفت. نیما ظلم ظالم جور صیاد آشیانم داده بر باد… به دفعه چند تا دختر خانم که پشت میز بؽلی نشسته بودن، همه با هم شروع کردن به خوندن! مرغ سحر ناله سر کن. برگشتم اونارو نگاه کنم که یه خونواده م که این طری مون بودن شروع کردن به خوندن ! برگشتم اونارو نگاه کنم که خانم بزرگم شروع کرد با صدای بلند خوندن !
خلاصه کتاب
این رمان داستان پسری به نام سیاوش را روایت میکند که دوستی صمیمانهای با نیما دارد. سیاوش دل به دختر همسایهی نیما میبازد و در همین حال، نیما نیز عاشق سیما، خواهر سیاوش، میشود. در میانهی این ماجراها، دختری وارد داستان میشود که به بیماری ایدز مبتلاست؛ دختری که روایت تلخ زندگیاش را بازگو میکند و با حضورش، سرنوشت دیگران را نیز تحتتأثیر قرار میدهد...