موضوع اصلی رمان یاسمین
بیا بریم خودتم لوس نکن مرده و قولش… کاوه کی به شما گفته که من مردم تو این دوره و زمونه مرد کجا بود؟ اگه مرد پیدا می شد که این همه دختر دم بخت ویلون و سرگردون دنبال شوهر نبودن که الهی گره کور بختشون بدست خودم واشه. کم کم بقیه بچه های کلاس داشتن جمع میشدن نیلوفر که خودش همه ه دختر پولداری بود گفت یخودی بهانه نیار کاوه تا بستنی بهمون ندی ولت نمی کنیم. کاوه اولا که من از خدا میخوام که شماها ولم نکنین و همیشه تو چنگ شما خانم ها، اسیر باشم ! ولی باور کنین ندارم از شما چه پنهون چند وقتی که بابام ور شیکست شده صبح میخوریم ظهر نداریم! ظهر می خوریم شب نداریم! حالا حساب کن به خونواده آبرودار چه سختی رو داره تحمل میکنه!
به خدا قسم که بعضی وقتا شده که با شورت جلو همه راه رفتم! قسم خدا رو هم میخوره. کاوه باشه میدم آخرش اینکه امشب سر بی شام زمین میذاریم دیگه! شما راضی میشین که من امشب گشته سر به بالین بذارم، قبوله می دم اما می دونم که شما ها خیلی دل رحم تر از این حرفایین. فرزاد بستنی رو ندی همین الان اینجا به تحصن راه میندازیم. کاوه_ببینم شما سندی، مدرکی چیزی از من دارین که صحت گفته هاتون رو ثابت کنه؟ فرزاد نشون به اون نشونی که اون روزی که کتابت رو نیاورده بودی قول این بستنی رو به ما دادی. کاوه برو بابا دلت خوشه بارو سند محضری را می زنه زیرش، چه برسه به به کلوم حرف تازه من هیچ روزی کتاب با خودم نمی آرم دانشکده.
مریم خسیس بازی در نیار کاوه چهار تا بستنی که این حرفا رو نداره کاوه من و بابام از این ولخرجی ها میکردیم که پولدار نمی شدیم! روزیه اصلا فکرش رو نمی کردم که تو اینقدر گدا باشی. کاوه_خب تو اشتباه کردی عزیزم! اصلا شغل اصلى من و بابام گدایی به هر وقت باهامون کار داشتی به تک یا سر میدون انقلاب همین سمت چپ همون گوشه کنارا داریم گدایی میکنیم ده دقیقه و استی پیدامون می کنی؟ دوباره بچه ها خندیدن و شیوا: کوه واقعا خجالت نمی کشی؟ کاوه چرا اوایل خجالت میکشیدیم تنه بدبختم که چادرش را می کشید رو صورتش اما بعدا عادت کردیم. یعنی بابام به شعری برامون خوند که قانع شدیم. گفت شاعر می گه گدایی کن تا محتاج خلق نشی مریم بهزاد تو یه چیزی به این خسیس بگو! چرا بهشون قول دادی؟
باالله باید واسه شون بستنی بخری. کاوه الهی قربون اون جذبه مردونت بشم! چشم بهزاد جون. مرد به این میگن ها تا به آدم تحلم میکنه دل آدم می لرزه. بچه ها هورا کشیدن و همگی راه افتادیم طرف به بستنی فروشی. تا رسیدیم و رفتیم تو مغازه نشستیم کاوه از فروشنده برسید ببخشید ماء الاسکا دارین؟ فروشنده برای اینکه جوابی داده باشه گفت و بله عزیزم الاسکا هم داریم. کاوه ببخشید آقا شما که اینقدر مهربون پد اسکمپوهاش رو هم دارین؟ بارو خندید و گفت اسکیمو هم داشتیم، اما نمی دونم کجا رفتن. کاوه من میدونم کجا رفتن بگم آقام فروشنده_بگو باباچون کاوه آقا اجازه اینجا گرمشون شده رفتن تو فریزر خنک بشن. صاحب مغازه و بچه ها خندیدن صاحب مغازه گفت و باور کنین بچه ها حاضرم این مغازه و هر چی دارم بدم.