وقتی نامدار خسروپناه به عنوان ماسور وارد پانسیونی لوکس و عجیب میشود، تنها هدفش رسیدن به اطلاعاتی محرمانه و تحویل آن به رئیسش، خَدیو هژبری است. اما این خانه چیزی فراتر از یک اقامتگاه مجلل است؛ جایی که هر دیوارش رازی تاریک پنهان کرده است. بهمحض ورود، زنی خطرناک و قدرتمند از او میخواهد به مقام شاهماهی برسد؛ عنوانی که جایگاه دوم قدرت پس از مالک محسوب میشود. حالا نامدار نهتنها درگیر مأموریتی پیچیده است، بلکه باید با وسوسههای روانی و تهدیدهای مرموزی دستوپنجه نرم کند… تا جایی که نمیداند دشمن واقعی کیست: اطرافیان، یا خودش.
توجه : رمان گناه نامدار مرتبطه با رمان جوهر سیاه. به اینصورت که اول باید رمان جوهر سیاه رو بخونید، بعد رمان گناه نامدار.
همان حس مبهمی بود که جلوی آهیر در قلبش احساس می کرد با این تفاوت که آن روز، خودش مسافر بود. قبل از اینکه پشت فرمان بنشیند، انگار چیزی مانع از رفتنش شد شاید سنگینی نگاه آهیر بود که اجازه نداد بی تسویه با دلش در را پشت سر بکوبد و پایش را روی گاز فشار دهد. حسی قوی باعث شد یک دل شود در ماشین را رها کند و با قدمی بلند برادرش را در آغوش بگیرد. وقتی لبهایش را روی پیشانی سرد برادر گذاشت قلبش شرحه شرحه بود نامدار کمی عقب رفت، خدیو همچنان نگاهش میکرد چشمان نامدار لبریز از اشک و نگاه خدیو سرخ و خونی. هر که را به چشم امانت دید یک روز همان شد بخش مهمی از زندگی اش حتی نامدار ده ساله ای که در سوگ پدر و مادر وسط قبرستان کهنه چنان زار زده و اشک ریخته بود که هفته ها زبان به کامش چسبیده و قدرت تکلمش را از دست داده بود
پدر نامدار برای امینیل خان کار میکرد وقتی این بچه یتیم شد، پدربزرگ خدیو سرپرستی اش را به عهده گرفت. قبل از اینکه از دنیا برود، نامدار را دست خدیو سپرد. هر چه تلاش کرد امانت دار خوبی باشد این پسر ساز خودش را زد. قبول نمی کرد زیر دین کسی برود و میگفت فقط روی پای خودش می ایستد بی خبر از تقدیری که فرجامش، قید ابرو بود و عزت اما حالا تصمیم داشت از اول شروع کند. این بار با امید به آینده دختری که این انگیزه را به او می داد. عشق کلمه ای سه حرفی، به حق زیباترین معجزه ی خداوند است. ساعت دو بعداظهر عکاسی پروژه ی عروس در باغ زیبایی شروع میشد هشت صبح سمت تهران پرواز داشتند و دلوان ساعت ده زیر دست میکاپ آرتیست بود. همراه او سه عروس دیگر هم با این پروژه همکاری میکردند.
مدیر مجموعه با توجه به اینکه مدل های مجربی را برای این کار در نظر گرفته بود انتخاب میکاپ را به دخترها واگذار کرد. گزینه ی مورد نظر دلوان آرایش لایت بود که چهره ی ،او انتخابش را تأیید کرد. بعد از پاکسازی پوست وقتی ماسک را روی صورت آرایشگر هم بایدم دلوان میگذاشت پرسید گوشه ی لبت چرا زخم شده: دلوان آهسته پلک زد قلبش مچاله بود. چه بگوید؟ که ناز شست پدر سنگدلش است؟ وقتی سکوت دخترک طولانی شد زن جوان با لبخندی محو گفت اما زیادم معلوم نیست… با وجود میکاپ کسی متوجهش نمیشه دلوان سر تکان داد و زیر لب تشکر کرد. آرایشگر رفت و او با بستن چشمانش به شب گذشته فکر کرد. به جرئت می توان گفت بهترین شب عمرش بود. بعد از آن اتفاق تلخی که برایش افتاد و مهراب او را با بی رحمانه ترین حالت ممکن از خانه بیرون کرد نامدار در پیامی کوتاه وعده ی بهترین چهارشنبه سوری را به او داد.
از بالای لیوان به چهره ی بلاتکلیف دختر خیره شد گلویش گزگز میکرد و با اخم میپرسید – آمار برو و بیای دخترا دست بشیره؟ کوتاهش را از روی زمین چنگ زد سرش را تکان داد از لب تخت کج شد. صفر تا صد راز نگهدار شوکته خیر سرش با دخترای گلشن چی؟ بند لباس را دور گردن گره زد و با لبخندی معنادار خیره در نگاه دقیق او با لحن نه چندان خوشایندی. مرد جوان پوزخند زد و همان لحظه در اتاق باز شد. نگاه شان به عقب برگشت پسرکی تپل با قدی متوسط میان درگاه ایستاده بود و با عصبانیت میگفت: – پاشو مانیا… این پسره که با نوید اومده داره گوه میزنه به پارتی… صدای همسایه ها رو در آورده دختر با رویی ترش از تخت پایین رفت. برجستگی بندهای نسبتاً بنگش از میان بود ویسک – مگه نگفتم حواست بهش باشه؟