دختری از جنس منطق، پروژهای از دل تاریکی… وقتی ساتی به راز نوسانات عجیب برق نزدیک میشه، همهچیز ناگهان متوقف میشه. اما یه پیام ناشناس، مسیرش رو عوض میکنه… سرمایهگذار؟ یا دروازهای به دنیایی که هیچکس انسان نیست؟ «کوازار» یه داستان عاشقانهست، میان فرشتگان، شیاطین و زنی که نمیدونه قراره قلبش رو به کی ببازه…
با تمام سرعت به سمت خونه میروندم؛ زودتر از همیشه زده بودم بیرون. هنوز پیک ترافیک شروع نشده بود. زودتر از همیشه به خونه رسیدم. ریموت در رو زدم و یه نفس عمیق کشیدم. نمیخوام سارا رو بترسونم؛ باید آروم باشم. در پارکینگ باز شد و وارد شدم. هوا دیگه تاریک شده بود. پاییز و روزهای کوتاه حس خوبی بهم نمیداد. کیفم رو برداشتم و به سرعت از پلهها بالا رفتم. فقط میخواستم به سارا برسم. کلید رو به داخل در انداختم، اما در قفل نبود. مطمئنم صبح درو قفل کردم. معمولاً سارا طول روز بیرون نمیرفت و شبها که میاومدم در معمولاً قفل بود. مگه اینکه خاله یا پستچی میاومد. تا در باز شد، سارا با ذوق گفت: «ساتی… باورم نمیشه دو ساعت زودتر اومدی!» لبخندی زدم و با سرحالترین لحنی که میتونستم گفتم: «گفتم بیام با هم دوتا فیلم ببینیم.» سارا نیشش باز شد و گفت: «عالیه یه فیلم گرفتم، شک ندارم عاشقش میشی.»
رفتم سمت اتاقم و گفتم: «اوممم… پس وسط درسخوندن فیلم هم دانلود میکنی؛ خوب خودتو لو دادی.» سارا خندید و گفت: «نامرد!» در اتاقم رو باز کردم؛ خواستم جوابش رو بدم، اما همون عطر آشنا ریههامو پر کرد. جلوی در اتاقم ایستادم؛ چطور ممکنه؟! این عطر… عطری که پیش سام حس کردم؛ عطری که تو کابوسم حس کردم و… عطری که اینجا تو اتاقم حس میشد. به سرعت رفتم سمت پنجره، هوای تازه لازم داشتم، اما تا پرده رو کنار زدم خشک شدم. یه صورت سیاه با دوتا چشم سرخ تو چندسانتی شیشه پنجره اتاقم بود! چند بار پلک زدم؛ یعنی اینم کابوس بود؟ هنوز تو شوک بودم که مشتش رو کوبید به شیشه، شیشه پنجره جلوی چشمام پر از ترک شد. سارا از بیرون اتاق داد زد: «چی شده ساتی؟» یهو به خودم اومدم و عقب دویدم. با مشت دوم اون موجود سیاه، شیشه خرد شد و من از اتاق زدم بیرون.
در رو پشت سرم قفل کردم و داد زدم: «سارا… باید بریم!» سارا شوکه نگاهم کرد. دویدم سمت پنجره پذیرایی. خواستم نگاه کنم چیزی اون پشت نباشه، اما قبل از اینکه به پنجره برسم شیشه هاشخرد شد و چیزی وارد شد. پرده پذیرایی نمیذاشت ببینم چی وارد شده. سارا جیغ کشید و اومد پشتم. با هم عقب رفتیم، داد زدم: «باید بریم بیرون!» «من لباسم خوب نیست!» سارا اینو گفت و من در رو باز کردم، اما با دیدن یه موجود سیاه دیگه پشت در هردو جیغ کشیدیم. در رو بستم؛ پرده پذیرایی از سقف جدا شد و رو زمین افتاد. موجود پشت پرده حالا در معرض دیدمون بود. سیاه، با پوستی که انگار شبیه گدازههای سرد شده بود. دوتا بال شبیه خفاش پشتش بود؛ هیبتش شبیه به انسانی بود که خمیده و سوخته. شاید ترکیب انسان و خفاش. دهنش یه رشته دندونهای نامنظم تیز بود و چشمهاش سرخ با مردمک سیاه! بدون عجله بهسمت ما قدم برداشت.
موجود پشت در اتاقم کوبید به در، در اتاق خوابم شکست و یه دست سیاه ازش اومد بیرون. سارا دیگه جیغ نمیکشید، ساکت بود؛ برای همین برگشتم سمتش که دیدم بیهوش افتاده رو مبل پشت سرش! لعنتی… این خواب بود نه… درِ خونه هم شکست. موجود خفاشمانند تو پذیرایی، میز وسط رو با یه دست پرت کرد کنار و نزدیکتر شد. مغزم کار نمیکرد.؛ اگه این کابوسه الان وقتشه بیدار شم. عقب رفتم، کاملاً جلوی سارا ایستاده بودم. موجود توی اتاق خواب هم بالاخره از در رد شد و با همون سرعت آروم و بیعجله اومد بهسمت من. سومی هم دیگه چیزی نمونده بود وارد خونه بشه. دستمو بردم پشتم، گلدون دکوری کنارمون رو برداشتم و پرت کردم سمتش، اما صدای وحشتناکی از خودش بیرون آورد و با ساعد دستش گلدون رو دفع کرد. دستشو آورد بهسمتم و من تازه انگار به خودم اومدم: خواب نیست ساتی! واقعیته… واقعیت!