موضوع اصلی رمان کاج زدگی
«کاجزدگی» رمانی متفاوت و نفسگیر از ضحی کاظمی است؛ نویسندهای که تواناییاش در خلق فضاهای فانتزی، علمیتخیلی و ماورایی را پیش از این بارها به اثبات رسانده است. در این کتاب، او قدم به شهری مسخشده گذاشته؛ جایی که مردم، در ظاهر در رفاه بهسر میبرند، اما در باطن، زیر سلطهی نیرویی ناشناخته، آرامآرام به نابودی کشیده میشوند. بیماریای مرموز بر شهر سایه انداخته و جانها را میستاند. اما در دل این تاریکی، جرقهی امیدی زده میشود؛ گروهی برخاستهاند تا علیه وضعیت موجود بایستند و پرده از حقیقت بردارند… کاجزدگی با تلفیق هوشمندانهی عناصر اسطورهای ایرانی و قواعد ژانر علمیتخیلی، جهانی خاص و متمایز خلق کرده است. داستانی مملو از تعلیق و رویدادهای پیاپی که مجال نفسکشیدن به خواننده نمیدهد و تا آخرین صفحه، رهایش نمیکند.
سال های بعد از دبستان تا روی کار آمدن دما بود. برای من پنج سال کار سخت در کارخانه ی بسته بندی دارو رقم خورد کارخانه حومه ی شهر بود. من و برادر دوقلویم اول هفته با سرویس کارخانه آنجا میرفتیم هر روز ده ساعت کار بعد استراحت در خوابگاه شلوغ و کثیف و آخر هفته ها با همان سرویس به خانه برمی گشتیم. مادر از روابط محدودی که ساخته بود توانسته بود کاری کند که من و برادر دوقلویم که آن زمان خیلی برای دور شدن از او کم سال بودیم، باهم در یک جا مشغول به کار شویم. دلتنگی و تیرگی آن روزها خستگی ساعت ها کار کابوس ما بود که دما آن را به پایان رساند. دوری از مادر و خواهر و برادرانمان برای مان سخت بود. در طول هفته مادر تنها بود. ما هر کدام روزها و شب های سخت کاری هفته را به دلخوشی آخر هفته ها میگذراندیم که همه دور هم جمع میشدیم. مادر با وجود این که سرش خلوت شده بود و کارش کمتر اما شکسته تر شده بود
انگار همه ی بیماری هایی که تا آن روز به علت مشغولیت زیاد ناخودآگاه از خود دور کرده بود. سراغش آمده بودند. مریض و رنجور شده بود. به نظر می آمد سه سالی که من و برادرم مشغول به کار شدیم مادر سی سال پیر شده بود. آخر هفته ای سخت و ترکار، من و برادر دوقلویم پیش از دیگران به آپارتمان کوچکمان رسیدیم مادر را دیدیم که کف آشپزخانه دراز به دراز افتاده بود. بوی بدی تمام فضا را پر کرده بود. بوی جسد مادر این اولین برخورد واقعی من با مرگ بود خبر مرگ زیاد به گوشمان میخورد اما هیچ وقت تا آن روز از نزدیک با مرگ مواجه نشده بودم. پیش از سر کار آمدن ،دما هر روز در ویدی خبری مبنی بر خودکشی دسته جمعی همنسلانم پخش میشد. جای جای شهر اولین بار در کارخانه ی تولید سم با همان سم تولیدی صد و پنجاه نفر بین سنین چهارده تا هجده سال خودکشی کردند بار دوم در کارخانه ی تولید مواد شیمیایی بود.
این بار نزدیک دویست نفر با بستن پنجره های سوله ی اصلی و سوراخ کردن مخزن گاز سمی بعد در مکان های دیگر پارک ها خیابان ها و بیمارستان ها فاجعه بارترین خودکشی جمعی، آتش زدن آمفی تئاتر دانشگاه ملی شهر بود. آن روز دست کم پانصد نفر خودخواسته روی صندلی های سالن نشسته و سوختن را به جای ساختن با شرایط سخت کاری به جان خریده بودند. بارها به من و برادرم هم پیشنهاد شده بود که در این خودکشی های دسته جمعی شرکت .کنیم چندبار هم با برادر دوقلویم درباره اش حرف زدیم. من میترسیدم. برادرم هم همین طور برای همین تصمیم نهایی را هر روز به روز بعد می انداختیم وقتی مادر مرد هر دو ما خیلی ناراحت بودیم و کم کم تصمیممان را برای خلاص شدن از زندگی سختمان گرفته بودیم خودکشی دسته جمعی بعدی قرار بود در کارخانه ی مواد شوینده برگزار شود که در حومه ی شهر درست ضلع مقابل کارخانه ی ما بود.
راه دور بود و امکان رفتن تا آنجا برایمان وجود نداشت. فردای آن شب وقتی در ویدی نام سه خواهر بزرگترمان را در لیست افراد خودکشی کرده دیدیم دیگر درباره ی این کار با هم حرفی نزدیم شاید دلخوری یا عصبانیت بود هنوز هم نمیتوانم آنها را بابت این کار ببخشم. آن هم درست بعد از مرگ مادر تنها انگیزه ی خانه رفتن آخر هفته های ما از بین رفته بود. به نفری میشد یاد مادر را کرد اما تحمل آن خانه با تصور دردی که خواهرانمان هنگام سوختن در انبار کارخانه کشیده بودند، امکان پذیر نبود. خود کشی های دسته جمعی فقط به خاطر فرار از سختی های کار زیاد نبود همتسلان من امیدی به آینده نداشتند هیچ چراغی نه راهرو بدبختی های ما روشن نبود. قوانین سخت گیرانه ی جدید برای اخذ مجوز ازدواج و مراحل دشواری که برای صدور آن باید طی میشد ازدواج را غیر ممکن کرده بود. نه امیدی به ازدواج بود، نه تشکیل خانواده همه ی ما کارگران روزمزد بودیم.