موضوع اصلی رمان چشمان خمار تو
او دختر زیباییست با گذشتهای غمانگیز؛ پدر و مادرش را در حادثهای از دست داده و تنها با کسی زندگی میکند که تمام دنیایش است. اما روزی فرا میرسد که همهچیز تغییر میکند. مجبور میشود به خانه دوست صمیمی پدرش نقل مکان کند؛ جایی که با انسانهایی تازه آشنا میشود و وارد دنیایی از ماجراهای دلنشین، رازآلود و هیجانانگیز میگردد…
اونقد شعور هم دارم که از همه عذر بخوام ولی میدونی چیه تو لیاقت حتی صحبت کردن با منو نداری چه برسه به عذرخواهی ببین من هیچوقت با کسی اینطوری برخورد نمیکنم ولی تقصیر خودته نمیفهمی حرف بزنی ببین نازلی اینبار هیچی ولی اگه یه بار دیگه به روح مامان بابام قسم به پر و پای من بپیچی بد میبینی. صورتش شبیه توت فرنگی شده بود. خخخ نوش جونت حقته. و با یه چشم غره به سمت خاله مهگل رفتم که رو صندلی ناهار خوری نشسته بود و با ریشه شالش بازی میکرد. نزدیکش شدم و جلوش دو زانو نشستم و با لبخند دستشو گرفتم و گردنمو کج کردم و لبامو برچیدم و با یه حالت بچگونه ای که همیشه باهاش میخندید گفتم: خاله ی مو چلا نالاخته؟! همه خندیدن و عمو آرش سری برام تکون داد و خاله هم لب پایینشو گاز گرفت و آروم خندید و تلنگری به پیشونیم زد و گفت: بیا برو ناهارتو بخور شیطون. خندیدم و گونشو بوسیدم
و گفتم: نمیخورم خاله جون و با غیض به آیهان که میخندید نگاه کردم و گفتم: سوپ رو همش خوردم دیگه جا ندارم. آیهان سرشو پایین انداخت و شونه هاش نشون از خندیدنش میداد. زهرمار بی فرهنگ بایدم بخنده دیگه. از جام بلند شدم و به ساعتم نگاه کردم دیر بود باید میرفتم. با لبخند گفتم: خب با اجازتون من دیگه میرم. خاله با نگرانی گفت: عمل کی شروع میشه دخترم؟! لبخند دلگرمی زدمو گفتم: ساعت پنج سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت ماریان گفت خب هنوز زوده ساعت سه و پونزده دقیقه است گفتم آخه باید به بیمارای دیگمم سر بزنم دیگه. سری تکون داد و گفت پس منم با مامان اینا میام گفتم نمیخواد بابا کجا میاید خسته و کوفته..بشینید خونه هر وقت تموم شدم آیهان هست اون زنگ میزنه با اخم سری تکون داد و گفت: نه امکان نداره میایم نفس عمیقی کشیدم و گفتم خودت میدونی دیگه نفهم خندید و دوباره اومد بغلم منم
با خنده دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: نمیدونستم اینقد دوستم داری وگرنه هر شب اینکارو میکردم. با خنده یدونه به پس کلم زد و گفت: خفه نوید آروم اومد کنارم و آروم گفت: چی میشد الان من جای تو بودم آخه خندیدمو و زبونمو تا ته واسش بیرون آوردم و بعد از اینکه ازش جدا شدم از همه خدافظی کردم و به سمت بیمارستان رفتم.. هر لحظه که به بیمارستان نزدیک میشدم قلبم تندتر میزد..همین که به بیمارستان رسیدم صدای زنگ گوشیم بلند شد.. خر شرک. خخ آیهان بود با خنده جوابشو دادم و گفتم: جان با تعجب گفت: وا تلما انگاری دوباره زده به سرت ها خندم بیشتر شد و گفتم: نخیر..کارتو بگو دیگه عزیزم. صداش رنگ تعجب و نگرانی گرفت و گفت: به جان خودم تو یه چیزیت شده کجایی الان غش غش خندیدمو و گفتم: نه بابا چیزیم نیست… من فقط عاشق شخصیت کارتونی خر شرک هستم واسه همین وقتی اسمشو دیدم یادش افتادم
اول یه چند دقیقه سکوت کرد انگار هنوز ویندوزش بالا نیومده بود منم لبامو بهم چسبونده بودم تا خندم بالا نره. با یه داد ترسناک گفت: خیلی بیشعوری تلما خیلیی. ببین تلما فقط دعا کن دستم بهت نرسه… یه بلایی سرت بیارم واسه خر شرک هم گریه کنی شدت خندم بیشتر شد.. با حرص گفت: اره دیگه بایدم بخندی منم بودم می خندیدم، بایدم بخندی این همه هالوگری من خنده هم داره با خنده لبامو گاز گرفتم و آروم گفتم: خب بده مگه من عاشق خر شرکم صداش رنگ خنده گرفت و با شیطنتی که از این فاصله دور هم میتونستم حسش کنم گفت: الان یعنی عاشق منی دیگه ؟! اخم کردمو جدی گفتم: بسه دیگه پررو نخیر من دقیقا شخصیت کارتونی خر شرکو گفتم نه تو خندید و گفت: باشه بابا نزن حالا با حرص اداشو درآوردم و گفتم: حالا واسه چی مزاحمم شدی با شیطنت گفت: هیچی فقط دلم واسه صدات تنگ شده بود.
خلاصه کتاب
او دختر زیباییست با گذشتهای غمانگیز؛ پدر و مادرش را در حادثهای از دست داده و تنها با کسی زندگی میکند که تمام دنیایش است. اما روزی فرا میرسد که همهچیز تغییر میکند. مجبور میشود به خانه دوست صمیمی پدرش نقل مکان کند؛ جایی که با انسانهایی تازه آشنا میشود و وارد دنیایی از ماجراهای دلنشین، رازآلود و هیجانانگیز میگردد...