موضوع اصلی رمان پفک نمکی استاد
من حامی ام؛ مردی که از زخمهایش کینه ساخت و با خودش عهد بست این دنیا رو از وجود هر آدمِ ظالمی پاک کنه. فکر میکردم راهی که میرم، فقط با انتقام و عدالت معنا داره… غافل از اینکه، یه روز در میانهی همین راه تاریک، دختری سر راهم قرار میگیره که همهچیز رو عوض میکنه. دختری مظلوم، زخمی از روزگار… کسی که بیشتر از هر چیزی، نیاز به مراقبت داشت، نه جنگ. و من؟ مجبور شدم بین خشمِ قدیمیام و نجات اون دختر، یکی رو انتخاب کنم…
حرصم گرفت. -دوست داشتنت بخوره تو اون مخ پوکت. کسی رو دوست داشته باشه ادم با نقشه نزدیکش میشه؟ شاکی گفت: -بابا میگم برای قبل بود. بعدش دیگه دلم براش بندری زد. لبام بهم فشردم تا نخندم. این پسر تحت هر شرایطی دلقک بود. -مانی جدی باش. -جدیم. با یاد اوری چیزی، حرصی گفتم: -تو یه ذره عقل نداری نه؟ عکس خودتم زرتی رفتی فرستادی براش؟ احمق اگه حامی میدید چی؟ -میگفتم چشمت کور دندت نرم من عاشق دخترت شدم. چشمام گرد شدن و ناخودآگاه بلند زدم زیر خنده. -مانیی. شاکی گفت: -ها؟ مگه دروغ میگم؟ غش غش خندیدن و قبل از اینکه چیزی بگم، صدای پگاه اومد. -صدف جوون؟ ممن صدفیییی؟ صدای معترض مانی بلند شد. -ممنی و زهرمار. ممنی رو فقط من میگم. تو گلو خندیدم. -من فعلا برم. میخواییم بریم خرید. -باشه برو. و با مکث گفت: -خیلی مراقب خودت باش.
لبخند محوی روی لبام نشست. -باشه. تو ام همینطور… قطع میکنم و به طرف ماشین میرم. -اومدید؟ حامی مشکوک نگاه میکنه. -کجا بودی؟ نفس عمیق میکشم. -داشتم با تلفن حرف میزدم. هوفی میکشه و با کمی اخم میگه: -امیدوارم زودتر قضیه این تلفنارو به من بگی. قبل از اینکه چیزی بگم مینا محکم به پس گردن حامی میزنه. -یعنی توف تو جنس خرابت. حامی متعجب گردنشو ماساژ میده. -برای چی؟ مینا با صورتی قرمز از حرص میگه: -پگاه باید به من بگه دارید میرید خرید؟ حامی بیخیال شونه بالا میندازه. -بابا خواستم بی سر خر با زن و دخترم برم! مینا که انگار واقعا بهش بر خورد ابرویی بالا میندازه. -باشه مزاحمتون نمیشم. وقتی مینا برمیگرده حامی از پشت محکم بغلش میکنه و بلند میخنده. مینا کمی عصبی با ارنجش به شکم حامی میزنه. -ولم کن، هر چی دلت میخواد میگی
بعدا من ناز نازی شدم؟ حامی خندون میگه: -نه انگاری تو از دیشب ی تغییرات هورمونی داشتی که از این رو به اون رو شدی. ولی خوب عیب نداره ما نازت میکشیم مینا خانوم. با صدای لرزون میگه: -نمیخوام ولم کن، بیرونتونو برید. حامی با محبت محکم بغلش میکنه. -مینای عزیزم شوخی کردم من خودم به پگاه گفتم که بهت بگه باهم بریم. مگه من میشه بدون جغله جیغ جیغوم جایی برم. مینا با بغض میخنده. -باشه خر شدم. -آفرین بدو برو ی چیزی سرت کن بیا بریم اینجا دیگه پاریس نیست. مینا میخنده و میدوه طرف خونه. با اخم کمرنگی به بازوی حامی میزنم. -حامی برای چی باهاش اونطوری حرف زدی؟ دختره بنده خدا بغض کرده بود با این حرفای تو. شونه بالا میندازه. -بابا شوخی هر دفعه ما بود اصلا آدمی نیست که بهش بر بخوره این دیشب یه چیزی شده اینجوری شده الان. خندم میگیره.
قشنگ همه چی دستته؟ با خنده میگه: -خوب از رفتارش مشخصه. چپ چپ نگاه میکنم. -بله بله. گونمو محکم میکشه. قبل از اینکه چیزی بگم صدای کلافه پگاه بلند میشه. -ای بابا بیایید دیگه. دست حامیو میکشم. -بیا تا بیشتر از این آبرومون نرفته. پرو میگه: -چه ابرویی؟ زن خودمه دوست دارم اصلا هر کاری کنم باهاش. مینا که انگاری تازه اومده بود میگه: -بفرما شما کارتو بکن باهاش فقط قبلش اطلاع بده ما مجردیم دلمون میخواد. پگاه با شیطنت سرشو از پنجره میاره بیرون. -آره بابا مخصوصا منکه دیکه دارم میترشم. مینا با خنده با سر پگاه ضربه ارومی میزنه. -به من تیکه میندازی بچه؟ پگاه با مظلومیت میگه: -نه بخدا شما که انقدر دافی من جسارت نمیکنم همچین حرفی بزنم. مینا با خنده در ماشینو باز میکنه و میشینه. -زبون نریز بچه. با لبخند همینجوری که به کلکشون گوش میدم در کمک راننده رو باز میکنم و سوار میشم.