موضوع اصلی رمان پایان نامه
یه نگاه انداختم بهش، بعد مثل کاغذ باطله لولش کردم و گذاشتم کنار، گفتم بعداً شاید یه کاری باهاش داشته باشم! حتی از یه گوشهاش استفاده کردم برای خلال دندون، البته واسه دندونی که هیچی نخورد! داشتیم بلند میشدیم که بریم، هنوز چند قدم برنداشته بودیم که ترلان از پشت سر صدا زد: ـ خیلی خب آقایون، لطفاً این فرم اطلاعات رو هم پر کنید، بدون این یکی نمیذارم برین!
اصلا دوست ندارم لحظهای جای او باشم، پیرمردی که دو پسرش را از دست داده و هر شش ماه یک بار خانه یکی از پسرهایش چتر میشود و باید جوری نشان دهد که هر دو عروسش یکسان از او مراقبت و پرستاری میکنند و میانشان هیچ تفاوتی وجود ندارد و اینگونه است که شاهد کل کلهای زیر پوستی دو عروس گلش میشود. مادر که تکلیفش روشن است زیرا از آخرین باری که در خانه زن عمو نبات مهمان بودیم کار از متلک و کنایه بین دو جاری فراتر رفت و من و خسرو به همراه فرخ و فریده بچههای عمو کیومرث آنها را به سختی از یکدیگر جدا کردیم، آقا جان هم از فرط خوردن غذاهای مختلف توسط دو عروسش یک گوشه افتاده بود و تکان نمیخورد. اما اینبار آنها به قصد آشتی و مهمانی به خانه ما میآمدند و ما هم باید طوری وانمود میکردیم که اتفاقی نیفتاده و همه چیز گل و بلبل است، شروع این وانمود کردنها
با باز کردن در خانه توسط من شروع شد و دیدن زن عمو نبات که متاسفانه بخاطر افسردگی که بعد مرگ عمو گریبان گیرش شده بود از در تو نمیآمد، بعد از خوش آمد گویی خواستم بگویم چرا فرخ و فریده نیامده اند؟ که متوجه فرخ و فریده پشت سر زن عمو شدم، گفته بودم که بخاطر تغییر ابعاد زن عمو تقریبا هیچ کس و هیچ چیز پشت سرش مشخص نمیشد. مادر کنارم ایستاده بود و همراه لبخند زورکی با زن عمو نبات احوال پرسی میکرد و زیر لب میگفت: «خوبه یکم دیگه چاق بشی میترکی همه از دستت راحت میشیم نبات چاقه!» زن عمو نبات هم لبخند نمایشی به احوال پرسیهای مادر میزد و آهسته میگفت: «فرنگیس دیوونه رو نگاه، چه قیافهای برای من میگیره یکم دیگه از اینی که هست لاغرتر بشه با همین دوتا انگشتم از وسط میشکنمش.» برای جلوگیری از بحران پیش رو سریع به فرخ و فریده گفتم: «بیاید داخل…»
که با دیدن چهره فریده حرفم نیمه تمام ماند، این فریده بود؟ نه امکان ندارد! آخرین بار که آن را دیدم با یک تکه پرز قالی فرقی نمیکرد! چقدر تغییر کرده بود، دیگر از آن ابروهای پاچه بزی و جوشهایی به اندازه کله فرخشان روی صورتش خبری نبود. آقا جان پس کلهای محکمی به من زد و خاطر نشان کرد چشمهایم را درویش کنم، اما متاسفانه یا خوشبختانه کار از کار گذشته بود و من فریده را نشان کرده بودم و اینبار قصد بیخیال شدن نداشتم، مگر نمیگویند عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمانها بسته اند؟ من مطمئنم عقد من و فریده را هم آن بالا مالاها بسته بودند، حتی یک چیز از بسته شدن فراتر آن را قفل کرده و کلیدش را هم قورت داده بودند. آنها را با عزت و احترام به داخل دعوت کردیم و خسرو مشغول پذیرایی شد، زن عمو کنار آقا جان نشست و گفت: «چقدر لاغر شدی قربونت برم، بزار برم برات یه معجون درست کنم بخوری سرحال شی.»
مادر درحالی که سعی میکرد با تعارف کردن میوه به زن عمو النگو و جواهراتش را نشان دهد گفت: «عزیزم شما خودت مهمونی بزار از راه برسی بعد شروع کن.» خسرو با آرنج به پهلو من که مشغول تماشای فریده بودم زد و گفت: «الان دوباره دعوا میشه» زن عمو با آن دستش که انگشتر بیشتری داشت یک عدد سیب برداشت و با دست دیگرش چندبار خودش را باد زد و میان صدای جلینگ، جلینگ النگوهایش گفت: «نه ما خودمون صاحاب خونهایم این چه حرفیه فری جون.» مادر عصبانی به سمت من و خسرو برگشت و گفت: «این دوباره اسم منو مخفف کرد، میدونه من رو مخفف کردن اسمم حساسم، دفعه بعد اسممو مخفف کنه خار و خفیفش میکنم» آقاجان که وضعیت را قرمز دید بلند شد و گفت: «من برم دست به آب عروسای گلم.» من هم برای عوض کردن بحث سریع به فریده گفتم: «چقدر عوض شدی دختر عمو.