رمان هیژا روایت زندگی ژیار راشد است. مردی از تبار کُرده که برای حفاظت از مادر و برادرش در مقابل پدر مستبدش به اجبار مجبور به قبول شغل اجدادیشون میشه.
شغلی که به جز و مرگ و خون هیچ چیز دیگه ای نداره، طی یک اتفاق واسه نابودیش اقدام به قتلش میکنن که همسر و فرزندش کشته میشن، ژیار به کما میره و بعد از اون داخل یه آسایشگاه روانی بستری میشه با اومدن ماهلین و دیدن ژیار روند داستان شکل میگیره و ادامه رمان هیژا …
نگاه وحشتزدهم میخ چهرهی عصیان زدهش بود. چشمهاش از خشم میلرزید و صورتش مثل همیشه وهم آور و خوف برانگیز قلبم رو به تب و تاب مینداخت. هوای اطراف رو بوی خون و دود گرفته بود و جرقههای ناشی از آتیشی که اون خونهی بزرگ رو میسوزوند، جلوی دیدم رو میگرفت. اون مرد جلوی پاهاش با صورت پر از خون زانو زده بود ولی لبخند میزد. دستهاش رو از هم باز کرد و نگاهی به نقاشی وحشتناکی که کشیده بود انداخت و با همهی توانش فریاد کشید. – خیلی وقته منتظر این روز بودم، اینجا محشره زندگی توئه لاشخور، وقت حساب پس دادنه. آب دهن تلخ شدهم رو از حس وحشتی که صداش بهم منتقل میکرد قورت دادم. نگاهم مدام بین اون دو مرد در گردش بود. یکی با صلابت ایستاده
و اون یکی با تن خونی و توانی که ازش گرفته شده بود، زیر پاش از درد به خودش میلولید اما نمیترسید. نترسیده بود که دهن باز کرد و من از وحشت هین کشیدم. – این حق توئه که انتقام بگیری ولی کاری که من کردم هم حقم بود. پشیمون نیستم، اگه برگردم به عقب باز این کارو میکنم. بازم نابودت میکنم باز همهی هستیت رو ازت میگیرم. ترسیده لبم رو گزیدم و مشتم رو توی خاکی که روش نشستم فرود آوردم و با درد زمین رو چنگ زدم. چطور نمیترسید؟ چطور این حرف رو به اون مرد که هیچ فرقی با طوفان نداشت میزد؟! اون مثل گردباد، خشمگین و درنده به اینجا دمید و هر چیزی که جلوی دستش بود رو نابود کرده بود. چرا وحشت نمیکرد؟! چرا نفسش قطع نمیشد؟! چرا لال نمیشد؟
بهش نگاه کردم. تنش میلرزید، از خشم بود و درد، کاش اگر اون لعنتی لال نمیشد، مرد زخم خورده ی روبه روم کر میشد. اما نه شنید و سکوت کرد. سکوتش من رو بیشتر میترسوند، خیلی بیشتر از فریادش، وقتی سکوت میکرد یعنی مصمم بود، یعنی کاری که باید رو میکرد. دستهاش رو پایین انداخت و اسلحهی توی دستش رو سمت پیشونی اون مرد گرفت. وحشت زده دستم رو بلند و سعی کردم با زبون لال شدم یه کلمه بگم: – نه. اما اینقدر صدام پایین بود که شنیده نشد. تمام تنم از حرارتِ ایجاد شده از این آتیش عظیم میسوخت و عرق از فرق سرم تا تیرهی کمرم میچکید. – تو میمیری به دست من، فرشتهی مرگت… هیژا. سکوت همه جا رو گرفت. حتی دیگه صدای جرقههای سوختن چوبها به گوشم نرسید.
یه بوق ممتد مثل ایستادن ضربان قلب تو گوشم پیچید و بنگ… شکلیک کرد و من جیغ کشیدم. دیدن اون سوراخ کوچیک دقیقاً وسط پیشونیش باعث شد عق بزنم. چشمهام درشت شد و تنم توی این جهنمی که گیر افتادیم شروع کرد به لرزیدن مثل زمستون، کنار اون آتیش عظیم. حس کردم دونههای برفه که تن یخ زدهم رو تو چلهی تابستون بغل گرفته. چشمهام وقتی بسته شد که با درد فریاد کشید سرش رو سمت آسمون گرفت و از ته دل با صدای مردونه و خشنش فریاد کشید: – خداااااا داشت دردش رو بیرون میریخت، عذابش رو، تمام گریههایی که میتونست بکنه و نکرد، تمام عفونتی که قلبش رو مغزش رو مسموم کرده بود رو با فریادش بیرون میریخت. با دو زانو کنار اون جنازه زمین خورد و به فریاد پر دردش ادامه داد.
خم شد و مشتش رو زمین کوبید و من این درد رو میفهمیدم، من این غصه رو میفهمیدم. باید تسکین میشدم، باید این درد رو کم میکردم اما… “ماهلین ” مثل هر روز روی صندلیهای انتظار ایستگاه مترو به انتظار نشسته بودم. دستهام رو زیر بغلم پنهون کردم و سرم رو تو یقهی خزدار پالتوی طوسی رنگم فرو بردم تا خودم رو کمی از سرمای جنون وار اوایل دی ماه در امان نگه دارم. باد میوزید و زمستون قدرتش رو بیشتر از هر وقت دیگه، تو این ساعت صبح به رخ مردمی که هر کدوم واسه انجام کاری رخت خواب گرم و نرمشون رو ترک کردن میکشید. واسه گرم کردن بینی یخ زدهم، بخار دهنم رو تو همون یقهم بیرون دادم و گرماش فقط واسه چند ثانیه یه حس خوب رو توی رگهام جاری کرد و باز سرما بود.