بیگناه گرفتار شدم… اسیرِ مردی زخمی و خشمگین… فقط برای آنکه آتش انتقامش را خاموش کنم و بیگناهیام را ثابت… پا به خانهاش گذاشتم. خانهای که برایم به زندان تبدیل شد… نه فقط زندان تنم، که زندان روحم… زندان قلبم.
بیگناه گرفتار شدم… اسیرِ مردی زخمی و خشمگین… فقط برای آنکه آتش انتقامش را خاموش کنم و بیگناهیام را ثابت… پا به خانهاش گذاشتم. خانهای که برایم به زندان تبدیل شد… نه فقط زندان تنم، که زندان روحم… زندان قلبم.
کلافه نفسش را فوت کرد. درکش می کردم. جیران اگر نوه تنی بی بی و سید نبود اما همیشه عزیز بود. هم خودش هم جانایش… با صدای مهیار از خاطرات قدیمی جدا شدم.: _باید تکلیفمونو باهاش روشن کنیم. منم حس خوبی بهش ندارم اما اگه اون با قاتل ارتباطی داشته باشه باید تقاصشو پس بده. با مکث به پشتی مبل تک نفره ای که بر رویش نشسته بود تکیه داده و گفت: _فردا میری سراغش؟ سری به نشانه نفی تکان داده و گفتم: _ فردا نمیشه… میخوام بی بی رو بیارم عمارت… نمیخوام ذره ای آرامشش بهم بریزه مهیار سری تکان داده و گفت: – هر وقت خواستی بری بهم خبر بده… سری به نشانه مثبت تکان داده و گفتم: _فردا بیا… بی بی دلش برات تنگ شده به سیا و فرهادم بگو… _باشه… کیف سامسونتش را از روی میز برداشته و گفت: _پس فعلا… با اجازتون سید. سید با مهربانی از جایش بلند شده
و در حالی که دست مهیار را می فشرد گفت: _خدا به همراهت پسر… اگه تونستی نامزدتم بیار. لبخند مهیار کش آمده و به من نگاه کرد . آنقدر از مهتاب درشت شنیده بودم که هیچ کس در این سی و چند سال بارم نکرده بود! حق داشت بخندد برای خودم هم خنده دار بود! غنچه: یک سمت شانه ام را بر دیوار کنار پنجره تکیه داده و با انگشت بر روی شیشه بخار گرفته طرح های مدور می کشیدم. که صدای بی بی متوقفم کرده و به سمتش چرخیدم. _سلام صبح بخیر بی بی… _سلام مادر… نخوابیدی؟ دم صبحم که بیدار شدم کنار پنجره بودی… تکیه ام را برداشته و به سمتش رفتم. _خوابم نبرد… فکرم مشغول بود. کمی نگاهم کرده و گفت: _ مشغول جهان؟ از آنکه در یک حدس متوجه شده بود چشم هایم گرد شد اما به سرعت پلک زده و با گرفتن نگاهم بی فکر گفتم: _ نه، جهان که دیشب اومد… زبانم را به سرعت گاز گرفتم .من چرا اینطور می کردم؟
ضربان قلبم به هزار رسیده، کف دست هایم عرق کرده و چیزی بر نفس هایم سد می شد. بی بی خندید و سر تکان داد. با چشمانی که برق می زدگفت : _دیشب اینجا اومد!!؟ گرمایی که در جای جای صورتم می چرخید را به خوبی حس می کردم. باز سرخ شده بودم… لعنت به این حالات من! برای جلوگیری از سوتی بیشتری تنها سر تکان دادم. با مکث کوتاهی برای رفع و رجوع فکر بی بی دم عمیقی گرفته و لب زدم: _من… _رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون دخترجان… موهای سفید منو بشمار بعد رنگم کن! خندید و ادامه داد: _ خوشحال شدم که اومد… خوشحال شد؟ قبل از انکه بتوانم بپرسم درب اتاق با دو تقه باز شد. پرستار، دکتر و پشت سرشان جهان و سید وارد اتاق شدند! از جایم بلند شده و سلام کردم. دکتر با خوشرویی سلام بلند بالایی کرده و به سمت بی بی حرکت کرد . من هم متقابلا به سمت سید رفتم.
انگار جهان گفته بود با بی بی صحبت کردم که گفت: _نظرش عوض نشده دخترم؟ سری تکان داده و لب زدم: _نمیدونم… با صدای دکتر هر سه به سمتش چرخیدیم. _خب… درباره عمل… تصمیم گرفتید؟ همه چشم شده و به دهان بی بی خیره بودیم. بی بی که اخم هایش جمع شده بود. یعنی قبول نمی کرد؟ بی بی با مکث به ترتیب به سید،جهان و در اخر به من نگاه کرد. دم عمیقی گرفته و با برداشتن ماسک گفت: _ میخوام نتیجه هامو ببینم دکتر… دکتر با تعجب پرونده فلزی میان دست هایش را بسته و با نیم نگاهی به پرستار جوان کنارش گفت: _نتیجه هاتون؟ نتیجه آزمایش منظورتونه؟ قبل از آنکه بی بی جواب دکتر را بدهد، سید خندید و در حالی که دستش را بر روی شانه جهان می گذاشت گفت: _ از شما نتیجه نمی خواد دکترجان از نوه اش، نتیجه می خواد! بی اختیار تک خندی زده و دستم را بر روی دهانم گذاشتم.