موضوع اصلی رمان نوازشم کن
مرد زخمخوردهای که توی نوجونیش توسط یه زنِ زیبا و افسونگر شکنجهی روحی و جسمی میشه و حالا اون نوجوون تبدیل شده به مردی جذاب و مغرور و پولدار و با نزدیک شدن به دختر بیستسالهی اون زن سعی داره خشونتهای تحمیل شده به خودش رو به مایا تحمیل کنه، اما با آوردن مایا توی زندگیش تمام معادلاتش بهم میخوره….
دیروز که برای معاینات جسمی رفته بودیم دکتر، دکتر گفته بود ماهیچه های لگنیم خیلی ضعیفن و باید با ورزش کردن تقویتشون کنم تا برای زایمان و سنگینیِ ماهای آخرم فشار زیادی بهم نیاد. از نگرانیش حس خوبی گرفتم ولی امان از بیحوصلگیم. نگاهش کردم و خوابآلود گفتم : – من حوصله ندارم برم بیرون. یه برنامه بذار همینجا ورزش میکنم. – اینجا نه فایده ای نداره ، دو روز ورزش میکنی بعد میذاری کنار. یه جاییو قرق کردم میریم اونجا دوتایی با هم ورزش میکنیم. – کجا؟ با دستش اشاره زد اول بلند بشم. – تو اول پاشو یه تکونی به خودت بده تا بریم. باید روزی دو ساعت ورزش کنی تا ماهیچه هات ورزیده بشن. رو خوردنتم مراقب باش. باید غذاهایی که کالریشون بالاست کمتر بخوری. اول بریم باشگاه بعد که برگشتیم یه نگاه به برنامه غذاییت میندازم میدم دکترمم چک کنه تا ببینه چه چیزهاییو بیشتر مصرف کنی بهتر باشه. تعجبی روی رفتارش نداشتم.
اگه بگم از وقتی متوجه ی بارداریم شده روی بچهش چقدر حساسیت نشون میده و علاوه بر سلامتی اون حتی نگران سلامتی منم هست و زمان بیشتری رو توی خونه کنارمون سپری میکنه دروغ نگفتم. دستم رو کشید و از حالت درازکش بلندم کرد. وسط تخت نشستم و پکر و خوابآلود خیره شدم بهش. موهام رو از کنار صورتم مرتب کرد و اونارو پشت گوشم زد و گفت : – تو که فعلا سه ماهته انقدر سنگین شدی چطوری میخوای ماهای آخرو طاقت کنی؟ خوابآلود و بیحال جواب دادم: – سنگین نیستم فقط کسل و بیحوصلهم. – پاشو ،الان میریم یکم ورزش میکنیم کسلیت گورشو گم میکنه. دست و صورتتو بشور حاضر شو تا بگم شاهدخت برات عصرونه حاضر کنه. پاهام رو از تخت آویزون کردم و گفتم: -چیزی نمیخورم فیاض، هیچی میلم نیست. ناهار زیاد خوردم هنوز شکمم سنگینه. – جریان این تلخیِ دهنت چیه که شاهدخت میگه. – نمیدونم.
دهنم همش تلخ میشه از دکترمم پرسیدم میگه چیز خاصی نیست بخاطر تغییر هورمونات و بارداریه. مچ دستم رو گرفت تا کمک کنه پایین برم. – خیلی خب پس بیا کمکت کنم دست و صورتتو بشوری که سریع راه بیفتیم. باهاش همراه شدم. بردم توی سرویس. خودم جلوی روشویی ایستادم و صورتم رو شستم و جلوی آینه هم موهام رو کمی نمناک کردم تا مرتبشون کنم. بیرون رفتم و از توی کمدم لباس درآروم و پوشیدم و با شونه زدن موهام اونارو بالای سرم جمع کردم و یه شال روی سرم انداختم. آخرهای سال بود و بزودی همه جا جشن و سرور عید به راه میشد. رنگ پریده و نزارم رو از نظر گذروندم. تغییرات ریزی هم توی صورتم ایجاد شده بود که مهمترینشون ورم پلک هام و زردیِ پوستم و خشکی لب هام بود. دستم به سمت کرمپودر رفت اما دوباره پشیمون شدم. بیحوصلهتر از این بودم که وقتی برای آراش کردن بذارم.
برگشتم به طرف فیاض که تمام مدت پشت سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد. – کارم تموم شد بریم. – نمیخوای آرایش کنی؟ – نه. اصلا حوصله ندارم. جلو اومد و بدون اینکه من بخوام یا چیزی بگم رژ لبی از بین جعبه ی رژهام برداشت و دستم رو به سمت خودش کشید. مخالفتی نکردم و ایستادم مقابلش. رژ رو روی لبهام کشید. بنظر ملایم زد تا فقط رنگ پریدگی صورتم رو کم کنه. نگاهی توی آینه به خودم انداختم. خوب نزده بود و کمی از لبم خارج شده بود. قسمت های کثیف شدهی دور لبم رو پاک کردم و انگشتم رو کشیدم روی لبم تا رژ روی تمام قسمت های لبم یکنواخت بشه. رنگ صورتم با این رژ لبِ روشن سرزندهتر شده بود. لبخندی زدم و بهش نگاه کردم که با شور نگاهم میکرد و آروم گفتم: – مرسی. قیافم بهتر شد. چیزی نگفت ولی چشماش احساس خوبی بهم میدادن. – حالا اینجایی که میخوام بریم مال کیه؟