موضوع اصلی رمان نزدیک تر از سایه
وقتی گفتن “باید از دختر رئیس محافظت کنی”، حامین فکر نمیکرد منظورشون یه دختر زلزله باشه! دختری با موهای آشفته، خندههای بیپروا و عقایدی که از سیارهای دیگه اومده بودن. دختری که نه به قوانین اعتقاد داره، نه به فاصله گرفتن از حریم شخصی! حامین فقط میخواست مأموریتش رو تموم کنه و بره، اما دختره دستبردار نبود؛ از سرک کشیدن تو زندگی و اعتقاداتش. و درست وقتی فکر میکرد دیگه بدتر از این نمیشه، سر از یه کلبه وسط ناکجا درآوردن… قلبهایی که نباید نزدیک میشدن، دیوارهایی که باید بینشون میموند، و حسی که حتی خشنترین مرد قصه هم نتونست انکارش کنه.
هندزفری رو توی گوشم فرو میکنم و صدای موزیک رو تا جایی که راه داره بالا میبرم، صدای آروم خواننده و موسیقی ملایمش این توان رو به من میده که ذهنم رو بعد از یه کشمکش طولانی به یه خلسه ی شیرین دعوت کنم اما همه چیز میتونه خیلی غیر منتظره خراب بشه وقتی با جاری شدن آب روی صورتم چشم هام توی گشادترین حالت ممکن قرار میگیره و نفسم از سردی آب میره، نگاه خشنم رو میچرخونم تا اون احمقی که این کار رو کرده پیدا کنم و به احتمال زیاد استخون فکش رو از چند ناحیه بشکونم اما چشمم تو یه جفت چشم میشی حق به جانب و گستاخ قفل میشه، با حرص شدیدی که تو حرکاتمه هندزفری رو از گوشم بیرون میکشم و از جام پا میشم، همیشه این قد بلند واسم دردسر سازه سرم محکم به محفظه ی بالای سر برخورد میکنه و صدای خنده ی جمع رو به هوا میبره، واسه حفظ ظاهرم شده خودم رو میزنم به اون راه
و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده، عصبی تر از چند دقیقه قبل میتوپم: – این چه کاریه خانوم!؟ دست هاش رو به کمرش میزنه و پرو میگه: – خوب کاری کردم، صدبار صدات کردم که الحمدالله کر تشریف دارین. اخم هام بیشتر تو هم میشه، دختره ی گستاخ اجازه نمیده چیزی بگم با انگشت به بالای سرم اشاره میکنه. – اگه چشم هاتو باز کنی اینجا جای منه نه شما. نگاهم رو ازش میگیرم و به شمارهی صندلیای که روش نشستم نگاه میکنم و نگاهی هم به شمارهی صندلیای که باید روش مینشستم میندازم، چهل و سه رو با چهل و دو bقاطی کردم ولی باز دلیل نمیشه این رفتار رو بکنه، نگاهی به سرتاپاش میندازم به مدل لباس پوشیدنش، من رو یاد کسی میندازه که اصلاا دلم نمیخواد بهش فکر کنم، آستین مانتوی جلو بازش رو تا آرنج بالا داده و شال رو فقط واسه رفع تکلیف روی موهاش انداخته و اون گوشواره های حلقه ایه بزرگ تا رو صورتش رو گرفته.
– میتونستین مثل انسان بگین نه اینجوری. باز پوزخند میزنه. – مثل انسانو به انسان میگن نه شما که صدبار صدات کردمو عین خیالت نبود. – گیرم که کر بودم، این قدر احمقی که آب خالی کنی روم؟ لب هاش رو گاز میگیره و انگشت اشارهش رو دقیقاا تا نوک بینیم جلو میاره. – با من درست حرف بزن، آدم کر هندزفری نمیذاره شما خودتو زدی به کر بودن. – یه خورده ادب داشتن چیز بدی نیست. از لای دندون های چفت شده میغره: – بیادب باشم بهتره تا مثل تو اُمل باشم دهاتی. میخوام بتوپم بهش که صدای زن مسن پشت سرم نمیذاره. – ای بابا آقا پاشو برو سر جات بشین سرمون رفت. جوابی ندارم بدم وقت و حوصله ی بحث کردن هم ندارم، بیرون میام و کیف کوچیک دستیم رو برمیدارم تا برم سر جای خودم و دیگه نگاه نمیکنم دختره ی خیره چیکار میکنه، پس چرا مهماندار نگفت جای اشتباه نشستم؟!
صندلی خودم که یه ردیف عقب تره رو پیدا میکنم و روش میشینم و خیلی زود سرم رو تکیه میدم و چشمهام رو میبندم، بعد این همه مدت هنوز با هواپیما کنار نیومدم.. بالاخره از شر این هواپیما و بدتر از همه اون دخترهی پرو که لحظه ی آخر با اون نگاه اعصاب خوردکنش که بوی پیروزی میداد خلاص شدم و الان پشت در خونه ای هستم که نزدیک پنج ساله ازش دورم و تو این چند سال شاید بیشتر از چند بار نیومدم اینجا، این خونه برام یادآور خاطراتیه که واسم اذیت کنندهست و هرچقدر بیشتر دور باشم واسم بهتره. نفس عمیقی میکشم و دستم رو روی زنگ فشار میدم، خیلی زود در با صدای تیکی باز میشه، لبخندی میزنم میدونم مامان طاقتش تموم شده که بدون پرسیدن در رو باز کرده و الان فقط انتظار من رو میکشه، در رو هول میدم و وارد میشم، حدسم درسته با عجله سمت در میاد و با دیدن من دست هاش رو باز میکنه.
خلاصه کتاب
وقتی گفتن "باید از دختر رئیس محافظت کنی"، حامین فکر نمیکرد منظورشون یه دختر زلزله باشه! دختری با موهای آشفته، خندههای بیپروا و عقایدی که از سیارهای دیگه اومده بودن. دختری که نه به قوانین اعتقاد داره، نه به فاصله گرفتن از حریم شخصی! حامین فقط میخواست مأموریتش رو تموم کنه و بره، اما دختره دستبردار نبود؛ از سرک کشیدن تو زندگی و اعتقاداتش. و درست وقتی فکر میکرد دیگه بدتر از این نمیشه، سر از یه کلبه وسط ناکجا درآوردن… قلبهایی که نباید نزدیک میشدن، دیوارهایی که باید بینشون میموند، و حسی که حتی خشنترین مرد قصه هم نتونست انکارش کنه.