موضوع اصلی رمان نجوای آلانا
در دل دهکدهی پریان جنگل، دختری به دنیا میآید که فرزند رئیس قبیله است؛ اما آلانای قصهی ما بر خلاف دیگر پریان، بدون بال متولد میشود. همین کمبود بزرگ سبب میشود از سوی اهالی دهکده طرد گردد. با این حال، هنگامی که طلسمی تاریک بر دهکده سایه میاندازد، آلانا برای نجات خانه و سرزمینش دل به جنگل میزند. در این سفر سرنوشتساز، او با «شکارچی تاریکی» روبهرو میشود و ماجراهایی تازه آغاز میگردد…
جشن به پایان نزدیک شده بود. فانوس ها هنوز میسوختند اما شعله هاشون خسته تر از قبل توی هوا میرقصیدن. صدای خنده ها یکییکی خاموش میشد، جای خودشونو میدادن به زمزمه ی آرام شب، به جیرجیرک هایی که دوباره حکومت جنگل رو به دست گرفته بودن. آلانا با لباس سپیدش کنار هانتر ایستاده بود. هر دوشون ساکت بودن، ولی توی دل هاشون غوغایی بود… از جنس حسرت، از جنس امید. هانتر کمی به سمتش خم شد، صدای گرفتهش آروم توی گوشش زمزمه شد: ـ باید بخوابی، فردا یه روز تازهست، پری نقرهای. آلانا با لبخند خسته ای سر تکون داد. ـ تو هم باید استراحت کنی، قهرمان من. قدمزنان کنار هم از مسیر سنگفرش کوچیکی گذشتن. راهی که تا کلبه ی کوچیک آلانا ادامه داشت. مه ملایمی روی زمین نشسته بود، بوی برگ های خیس و شبنم، نفس کشیدن رو شیرین تر میکرد. جلوی در، ایستادن. لحظه ای مکث.
هانتر نگاهش کرد، عمیق… مثل همیشه، اما امشب با گرمایی متفاوت. آهسته دست آلانا رو توی دست خودش گرفت. گرمای دستاش انگار مستقیم رفت توی و بعد… خم شد. یه نوازش آروم، درست روی پشت دست آلانا. از جنس علاقه ای که کمکم داشت ریشه میدووند. آلانا نفسش بند اومده بود. چشم هاش توی اون لحظه فقط یه تصویر میدید… چشم های هانتر. هانتر زمزمه کرد: ـ شب بخیر، آلانا… و بعد، با قدم هایی آروم، دور شد. ولی دل آلانا هنوز همونجا، جلوی در، لرزون ایستاده بود. با قلبی که تند میزد، دستش رو به جایی گذاشت که بوسه ی هانتر روش مونده بود. در رو باز کرد، وارد اتاق شد… اما ذهنش؟ ذهنش هنوز توی اون مسیر مه گرفته، کنار مردی مونده بود که کمکم داشت دنیای پری کوچولوی جنگل رو زیرو رو میکرد… آفتاب آرام و خجالتی، از پشت شاخه های انبوه درخت ها سرک میکشید.
صدای پرنده ها روی سقف کلبه میپیچید و نسیم صبحگاهی، با شیطنت موهای نقرهای آلانا رو روی صورتش پخش کرده بود. آلانا پشت پنجره ایستاده بود. از همونجایی که میشد تا دل جنگل رو دید. چشم هاش اما دنبال یه تصویر خاص میگشت… دنبال سایه ای بلند، با موهای مشکی و نگاهِ گرم. سایه ای که امروزی دیگه قرار بود از اینجا بره… دلش میخواست این صبح هیچوقت شروع نمیشد. یا حداقل، زمان همونجا می ایستاد، همون جایی که دیشب، هانتر دستش رو بوسید. صدای در که زده شد، برگشت. هانتر بود. لباس های سفر تنش بود. کمان روی شونه، شمشیر بسته به کمر. ولی چیزی که بیشتر از همه چشمگیر بود… نگاه پرحسرتش به آلانا بود. آروم جلو اومد. آلانا همونطور که لب هاش رو به سختی به هم فشار میداد، گفت: ـ واقعاً باید بری؟ هانتر لبخند تلخی زد. ـ مادرم تنهائه، باید برگردم پیشش… قبیلهمون بعد از جنگ، دوباره نیاز داره به بودنم.
ولی قول میدم… زود برمیگردم. چشمای آلانا پر از اندوه شد. قلبش سنگینتر از همیشه. دلش میخواست یه چیزی بگه، یه حرفی، یه جمله ای که نگهش داره… ولی فقط تونست زیر لب بپرسه: ـ واقعاً زود؟ هانتر چند قدم نزدیکتر اومد. دست آلانا رو توی دست گرفت. ـ زودتر از اونی که فکر کنی. و بعد لبخند زد… یه لبخند از جنس اطمینان: ـ و اینبار، نه برای نبرد… بلکه برای خواستگاری. میام تا دستتو از پدرت بخوام. تا برگردم برای همیشه… پیش تو. آلانا نفسش برید. اشک توی چشم هاش حلقه زد، اما لبخند آرومی رو لبش نشست. هانتر خم شد، آروم دستی دیگه روی پیشونی آلانا گذاشت. به سمت اسبش رفت و زینشو درست کرد… آلانا اما، هنوز سر جاش ایستاده بود، با دلی که انگار یه بذر امید توش کاشته بودن. یه بذر از جنس عشق… که منتظر بود شکوفه بده، وقتی دوباره صدای قدم های آشنایی توی جنگل بادِ خنکِ صبح تو صورتم میزد.