آغاز داستان، عاشقانه است؛ دو دل، از یک ریشه و یک خانواده. باراد، مردی مغرور و موفق، و مهرسا، دختری صادق و زباندار، نامزد میشوند. اما مسیر عشق، همیشه هموار نیست… سایههایی از شایعه، چهرهی باراد را تار میکند، و مهرسا درگیر مزاحمتهایی میشود که هیچکس منشأ آنها را نمیداند. با دسیسهای از سوی ناشناسی، شک در دل مهرسا جوانه میزند و سرنوشت بهکل تغییر میکند. سالهایی دور از هم، تصمیمهایی تازه، و مردانی جدید… اما آیا انتخاب اول، همان انتخاب درست بود؟
وقتی پارسا را دید بر بخت بدش لعنت فرستاد و قدم هایش را نقد کرد زیر لب دعا میکرد او را ندیده باشد. سعی کرد خود
دار باشد. – سلام ندیدمت کجا بودی؟ ماشینت کو؟ حالت چهره و چشمهای پارسا خبری از نرمش نمی داد. فهمید او را دیده است چون جای جواب سوالش اخمی ترسناک تحویل گرفت و پارسا گفت: علیک سلام کجا بودی؟ معلومه آموزشگاه زبان – سرویست کی عوض شده؟ چرا نیاوردت تا جلوی در خونه؟ مهرسا به سمت خانه برگشت تا مجبور نباشد در چشم های بازجوی او نگاه کند. نمیتونه بیاد با تاکسی اومدم. – تاکسیا مشکی شدن؟ ماشین شخصی بود. حرفش را زد و بعد هم با قدم هایی تند تقریبا طول حیاط را دوید تا فرصت سوال و جواب کردن دوباره را از او بگیرد.
مادرش با دیدن او جواب سلامش را داد بلافاصله پارسا وارد خانه شد و با سلام کوتاهی به مادر مهرسا را بلند صدا کرد. مهرسا با دیدن مادر دل و جرات بیشتری گرفت و حق به صبر کن ببینم جانب سمت او برگشت باز چیه؟ گیر دادی چرا در گنجه بازه؟ چرا دم گربه درازه خزعبل نگو تا دم این گربه پررو رو قیچی نکردم. منظورت چیه؟ پارسا صفحه ی موبایلش را مقابل چشم او گرفت شماره ی ماشین رو برداشتم بعد رفتم جلو که بهش نرسیدم. یا میگی کیه یا…. مهرسا عاصی میان حرفش آمد: می فهمی دائم به من توهین میکنی و تهمت می زنی؟ پارسا کوتاه نیامد. جواب منو بده تا بیشتر از این نشنوی. مهرسا با فکی منقبض شده گفت: توضیح بیشتری ندارم همون که شنیدی مادر با حیرت مداخله کرد چه خبرتونه؟
مهرسا با حرص گفت: از ایشون بپرس که به همه ی عالم و آدم شک داره. پارسا جلوتر رفت مثل آدم جواب بده. چرا باید هر روز بابت جرم نکرده به تو یکی جواب پس بدم دست از سرم بردار دیگه… اه! دیگر معطل نکرد. از پله ها بالا دوید وارد اتاقش شد و در را محکم به هم کوبید پارسا میخواست دنبالش برود که مادر بازوی پسرش را گرفت و خواهش کرد – ولش کن مامان جان. آخه مادر من. مادر میان کلامش آمد و با نرم خوبی گفت: میدونم دلواپسشی اما من بچه ی خودمو میشناسم. مهرسا خطا نمی کنه. این قدر خوش بین نباش مامان جان دنیا پر از گرگه گرگ بخواد به کسی حمله کنه با سیاست خودش حمله رو محدود نکن بذار یاد بگیره اگه میکنه این قدر مهرسا این یکی فرق میکنه.
سربه هواس به قرآن. خیلی خب حالا حرص نخور. بذار این مدت بگذره و از تب و تاب این روزا و مراسمی که داریم کم شه. بعد خودم باهاش مفصل حرف میزنم خوبه؟ پارسا نفسش را به اجبار بیرون فوت کرد. اما با صدای بلند گفت: باشه این بارم به خاطر شما اما دفعه دیگه اینطوری جواب بده کوتاه نمیام. مهرسا صدای پارسا را به خوبی شنید. مانتو و مقنعه اش را گوشه ی صندلی انداخت و خودش روی تخت ولو شد. ذهنش درگیر بود. نمی فهمید اتفاقاتی که این اواخر میافتد به خاطر چیست؟ مزاحمتهای متوالی بازخواست های پارسا و رفتارهایش … کم کم داشت از این اتفاقات می ترسید. اگر آن جوان به دادش نمی رسید معلوم نبود بیش از آن بتواند مقابل مزاحم ها مقاومت نشان دهد.