موضوع اصلی رمان ناگفته ها
بازگشت نازلی به ایران با آوای غمانگیز مراسمی همراه شد؛ مراسم خاکسپاری مادربزرگی که یگانه پیوندش با خاک وطن بود. نه سال از خودش پنهان شده بود، پشت دیوارهای سرد و بلند یک مدرسه دورافتاده. اما سرزمین مادری، آنگونه که رهایش کرده بود، چشمانتظارش نمانده بود. اکنون که بازگشته، عمران مقابلش ایستاده؛ با چشمانی لبریز از حرفهای ناگفته و رازهایی که دیگر مجال نادیده گرفتنشان نبود.
نمیتوانستم ارتباط برقرار کنم چون فکر میکردم که ممکن است مورد خوشایند و پذیرش کسی قرار نگیرم. ولی اگر کسی میتوانست به درون من نفوذ کند دیگر میتوانستم با او راحت باشم و خیلی معمول ارتباط برقرار کنم مثل نسیم و خداداد و مینا، تنها دوستانم با نسیم در کتابخانه دانشگاه آشنا شدم و به واسطه او با خداداد و مینا خانمش آشنا شدم. من و خداداد هم رشته بودیم و مینا و نسیم روانشناسی می خواندند. از خداداد برایش گفتم از این که به نظرم ماه ترین مردی بود که تا به حال دیده بودم از دانش و سواد ادبی زیادش و شوق و هیجانش برای یادگیری ما هم رشته بودیم ولی او در مقطع دکترای ادبیات تحصیل میکرد و من تازه ابتدای راه بودم خداداد چشم مرا به روی خیلی چیزها باز کرده بود. یادم میاد روز اولی که به دانشگاه رفتم خیلی به خودم می بالیدم که ایرانی و فارسی زبان هستم فکر میکردم که
حتما از دانشجویان انگلیسی زبان توانایی های بیشتری خواهم داشت ولی وقتی رفتم و سطح سواد بالای دانشجویان آمریکایی را دیدم، تمام اعتماد به نفسم و سم را از دست دادم من فارسی زبان بودم ولی اطلاعات و دانش یک دانشجوی آمریکای درباره مولانا از من بیشتر بود. به نظر میرسید که همه شان به طور تعجب آوری شیفته مولانا بودند بعدها خداداد برایم توضیح داد که آمریکایی ها علاقه خاصی به مولانا دارند در حالیکه در انگلیس این خیام است که چهره شناخته شده تری نسبت به شاعرهای هم وطن خودش دارد. انگلیسی ها شیفته ترجمه فیتز جرالد از رباعیات خیام بودند. این خداداد بود که دانش ادبی مرا بالا برد برایم کتابهای که میدانست مفید است و به دردم خواهد خورد را می آورد و با هم به بحث و تبادل نظر های طولانی می پرداختیم با شور و هیجان از زمانی که شاملو زنده بود
و آخرین مسخن رانی اش را در دانشگاه برکلی کرده بود میگفت می گفت که آن زمان او نوجوان بوده و با پدرش که استاد بوده است به این سخن رانی رفته بوده من در سایه خداداد رشد کردم و توانستم به حدی برسم که تقریبا رضایت خودم را جلب کرده بود. با هم از ماهی و بابک حرف میزدیم کاملا مشخص بود که محمد هم مثل من و گلی نگران ماهی است آرامش کردم و سعی کردم تا او را از نگرانی در بیاورم، از سفرشان گفت و اینکه آیا می توانم آنها را همراهی کنم یا نه؟ گفتم که خیلی دوست دارم و فقط باید پول بلیط را از عمران بگیرم و همراهشان بیایم گفت که خودش برایم بلیط میخرد آن قدر خوشحال بودم که تمام ناراحتی های سه هفته پیش از خاطرم پاک شده بود. دیگر مهم نبود که عمران مرا اذیت کرده بود. مهم این بود که قرار بود سه ماه یا کمتر را با عزیزانم با شم. این بود که برایم بهترین بود.
تلفن زنگ خورد سر میز شام بودیم و خانم صدری هم دستش گیر بود. برخواستم و گوشی را برداشتم محمد بود که گفت کار ویزای آنها ردیف شده است و او فردا برای خرید بلیط به آژانس هواپیمایی میرود. خواست که پاسپورت آمریکایی ام برایش با پیک بفرستم تلفن را قطع کردم عمران در حالیکه به پشتی صندلی تکیه بود؟ پاسم رو می خواست. با تعجب نگاهم کرد و گفت: پاسپورنت؟ سرم را تکان دادم و کمی دلستر برای خودم ریختم. پاسپورت واسه چی؟ خونسرد گفتم عمو علی ویزا توریستی شینگن گرفته ماهی گفت که من هم باهاشون برم. بعد هم از اون ور برم به درسم برسم به ترم عقب افتادم. کاملا مشخص بود که عمران متعجب شده است مثل اینکه توقع نداشت که من خودم چنین تصمیم حساسی بگیرم و خیلی عاقلانه برای آینده ام برنامه ریزی هم بکنم. عمران کسروی اگر فکر میکنی که من هنوز بچه هستم.