موضوع اصلی رمان منتهی به خیابان عشق
راحیل بهناچار و بنا به صلاحدید پدرش، در آستانه ازدواج با پسری قرار گرفته که هیچ شناختی از او ندارد. برادرش، رستگار، روزی قول داده بود که همیشه پشتیبان و حامیاش باشد، اما اکنون در خارج از کشور است و راحیل چارهای جز اطاعت از خواست پدر نمیبیند؛ تا اینکه برای آگاه کردن رستگار، ناچار میشود پنهانی با یکی از دوستان او تماس بگیرد.
راحیل چشمهایش را باز و بسته کرد تا واضحتر ببیند از پشت قطرههای اشکی که پرده شده بود بر قرنیهی چشمش. اما قطرههای اشک بزرگتری روی صورتش ریخت. دیاکو با خودش فکر کرد آخرین باری که آدمی با اینهمه معصومیت دیده بود، کی بود؟ اصلاً دیده بود؟ – الان چرا داری گریه میکنی؟ من گفتم تو… آخه… نمیدانست چه بگوید؛ تنبیهش کند؟ دعوایش کند؟ خودش هم نمیدانست. ته دلش دوست داشت بغلش کند، اما میدانست گزینهی خوبی نیست. اصلاً چرا همچین چیزی به ذهنش میرسید؟ خودش هم نمیدانست. – یه بار میگم برای همیشه… تقصیر تو نیست. تقصیر کسی باشه، تقصیر خودمه که حواسم نبوده. نه تو، نه هیچکس دیگه… من خواستم ازت کمک بگیرم، نه اینکه برام گریه کنی. راحیل سرش را پایین انداخت. – به جای گریه، بیا ناهارت رو بخور. بگم چطور کمکم کنی. – اگه کسی بخواد مدیون من باشه، داداشته.
من بهخاطر تو کاری نکردم، بهخاطر داداشت بود. راحیل سرش را کمی بالا آورد. دیاکو نزدیک بود، چشمهای هم را دقیق میدیدند. راحیل حالا معذب بود؛ از اینکه او دستش را گرفته بود و اینقدر نزدیکش بود. – داداش رستگار هم بهخاطر من…؟ – فرضاً همه چی بهخاطر تو… خب حالا میخوای چیکار کنی؟ با گریه کردن چیزی عوض میشه؟ میخوای برگردی پیش بابات؟ اونجا چی؟ اگه برگردی، چیزی تغییر میکنه؟ – اگه تقصیر تو هم باشه، باید کاری کنیم که ازش پشیمون نشیم. آرام زمزمه کرد: – باید چهکار کنم؟ راحیل گفت میرود دوباره صورتش را بشوید. دیاکو قدمی که برداشته بود تا برگردد پیش رستگار، عقبگرد رفت. تکیه داد به دیوار و منتظر ماند. – یکی دیگه دزدی کرده، این گریهش رو میکنه! با خودش حرف میزد و سرش را تکان میداد. راحیل با دیدنش جا خورد. فکر کرده بود رفته است. – بیا اینجا جوجوی من، گریه کردی کلی؟
دستش را برد زیر دماغش و گفت: – نه! راحیل تا نشست، دستش را دور شانهاش انداخت. – که گریه نکردی؟ راحیل نمیخواست دوباره گریه کند. میخواست به حرف دیاکو گوش کند و کمکشان کند. هر جوری که میتوانست، جبران کند. اما از محبت هر دو بود که باز چشمهایش پر شد. در یک نگاه به برادرش و در نگاهی به دیاکو گفت: – ببخشید. رستگار لبخند مهربانی به رویش زد و بغلش کرد. راحیل از شانهی رستگار، دیاکو را میدید که نگاهش میکرد؛ اما فقط نگاه میکرد. نمیدانست عصبانی است یا نه. دیاکو این همه مظلومیت این دختر را باور نمیکرد. هر فرد دیگری بود، با آن همه اذیت در آن خانه، باید خوشحال هم میبود که به هر طریقی شده نجات پیدا کرده. دیاکو به راحیل گفت طوری برخورد کند که انگار قرار است بهزودی همه چیز را به او بسپارند، چون از کارها سر در نمیآورد.
دو حالت داشت: یا خانم محمدی عجله نمیکرد که دیاکو برود و تا میتواند سر راحیل کلاه میگذاشت، یا اینکه چون فکر میکرد نهایتاً قرار نیست بررسیها را خود دیاکو انجام دهد، راحتتر و بیپروا به کارهایش ادامه میداد. و او (دیاکو) مدارک و مستندهای بیشتری داشت. هرچند الان هم دستش پر بود، اما زمان میخواست. حدس زده بود در واقع کار یکی دو روز نباشد. باید همه چیز را درست بررسی میکرد، بدون اینکه خانم محمدی متوجه شود. – رستگار، نگران نباش. – راحیل، میدونم حتماً از پسش برمیای. نگران نبود، فقط ناراحت بود. او بود که اشتباه کرده بود. در ظاهر قضیه، خانم محمدی بینهایت برای همه قابل اعتماد بود. برای همین هم بود که دیاکو میخواست خیالش برای اثبات حرفهایش راحت باشد. در محیط کاریشان، بداخلاق و شکاک او بود؛ مهربان و قابل اعتماد، خانم محمدی. – نه، من ناهار آوردم.