موضوع اصلی رمان معشوقه ماه جلد اول از فرشته تات شهدوست
مهگل برای نجات مادر بیمارش از مرگ، تنها یک راه پیشرو دارد: پذیرفتن پیشنهادی که بهایش آزادیاش است. او که از رازهای پنهان خانوادهی به ظاهر محترم رئیس شرکت بیخبر است، به بازیای کشیده میشود که مهرهی اصلی آن است بیآنکه بداند. از طمع، سوءاستفاده و فریب میگریزد، اما درست در میانهی میدان خطرناکتری گرفتار میشود؛ جایی که عشق، نقاب میزند و واقعیت، زهر خود را در دل آدم میریزد. «معشوقه ماه» داستان سقوطی ناخواسته در مسیری تاریک است؛ جایی که انتخاب میان وجدان، عشق و بقا ساده نیست… و همیشه بیهزینه نیست.
اسلحه را از پشت کمرش برداشت. همان لحظه در اتاق باز شد سریع خودش را کنار کشید و پشت دیوار مخفی شد. نقابش را به صورتش زد و اسلحه اش را در دست فشرد از کنار دیوار به آن طرف سرک کشید. خبری نبود. خم شد و به سرعت به سمت در رفت و پشتش را بهش چسباند. به اطرافش نگاه و در را باز کرد. سپس وارد اتاق شد و در را بست. فضای راهرو نیمه روشن بود با این حال تمام حواسش را جمع کرد. از راهرو گذشت صدای گفت وگوی دو نفر به گوش میرسید پشت دیوار مخفی شد. نفس نفس میزد صدا متعلق به دو مرد بود سعی کرد آرام تر نفس بکشد. با نزدیک شدن صدایشان نفسش را در سینه حبس کرد. درو قفل کردی؟ نه بابا ولش کن. اگه آقا اسی بفهمه میدونی چی میشه؟ از کجا میخواد بفهمه؟ همه چیز و سپرده به ما و خودش رفته بی عشق و حالش هی باید بریم.
بیایم نمیشه که هر دفعه قفل درو بندازیم پنج دقیقه دیگه باز باید برم. بیرون کشیک بدم بیخیال. صدایشان نزدیک تر شد و کمی بعد از جلویش رد شدند در قسمت تاریکی از فضای اتاق ایستاده بود که دید کمی نسبت به اطراف داشت امیرعلی درست پشتشان قرار گرفت و با پشت اسلحه محکم به کردن یکی از آنها کوبید سریع کردن نفر بعدی را گرفت و ضربه ای کاملاً حرفه ای و محکم به پشت سرش وارد کرد. هر دو نفر که غافلگیر شده بودند مقابلش بیهوش روی زمین افتادند. از کیف کوچکی که روی شانه اش بود دست های طناب بیرون کشید و دست و پایشان را روی دهانشان چسب زد تا هر زمان که به هوش آمدند سروصدا نکنند و گوشه ی دیوار همان قسمت که دید نداشت پنهانشان کرد. بدون آن که وقت را هدر دهد از راهرو گذشت و به قسمت انتهایی اتاق رفت در دیگری در همان قسمت از اتاق قرار داشت آرام بازش کرد
با دیدن صحنه ای که پیش چشم هایش نقش بسته بود مات و مبهوت سر جایش ماند. همه ی محموله ای که گزارش شده بود اینجا قرار داشت. سریع گوشی اش را درآورد تا به سرهنگ خبر دهد. الو سلام جناب سرهنگ امیر علی ام سلام سرگرد چی شد؟ در چه حالی؟ قربان محل نگهداری محموله ها رو پیدا کردم گزارش درست بود. دستور چیه؟ بسیارخب تو مراقب باش بچه ها بقیهی کارا رو انجام میدن اطاعت تماس را قطع کرد با شنیدن صدای در نگاهش به آن سمت کشیده شد. به سرعت نگاهی به اطرافش انداخت دور تا دور اتاق پر بود از کارتن ها و جعبه های بسته بندی شده نگاهش به پنجره ی سمت راست افتاد پرده ها به اندازه ای بلند بودند که میتوانست پشت موبایلش همیشه روی سایلنت بود و اگر تماسی گرفته میشد کسی صدایش را نمی شنید. برگشت و به پشتش که تراس بود نگاه کرد بی عرضه ها چرا درو باز گذاشتید؟
پس اون تنه لشها کجان؟ نمیدونم آ آقا تا همین چند دقیقه پیش که اینجا بودن خاک تو سرتون که از پس به کار کوچیک هم برنمی آین بیخودی رو شما حساب کردم محموله آماده است؟ بله آقا چه ساعتی بار بزنیم؟ رأس ساعت سه حواستونو جمع کنید گند نزنید. چشم آقا. من دیگه میرم سر وقت مهمونا به سیروس سپردم هوای همه چیزو داشته باشه وای به حالتون اگه خرابکاری کنید با همین دستای خودم میدمتون لاشخورا تیکه تیکه تون کنن. اطاعت آقا خیالتون راحت باشه امر امر شماست صدای بسته شدن در را شنید نقابش را روی صورتش درست کرد و نگاهی به تراس انداخت باید از همین جا خارج میشد امکان خروج از در اصلی صفر بود. در تراس را باز کرد نگاهی به اطرافش انداخت با محاسباتی که نسبت به موقعیت ویلا انجام داده بود میدانست کدام قسمت ویلا است درست سمت چپ فاصله اش با زمین کم بود دستش را به نرده حفاظ گرفت.
خلاصه کتاب
مهگل برای نجات مادر بیمارش از مرگ، تنها یک راه پیشرو دارد: پذیرفتن پیشنهادی که بهایش آزادیاش است. او که از رازهای پنهان خانوادهی به ظاهر محترم رئیس شرکت بیخبر است، به بازیای کشیده میشود که مهرهی اصلی آن است بیآنکه بداند. از طمع، سوءاستفاده و فریب میگریزد، اما درست در میانهی میدان خطرناکتری گرفتار میشود؛ جایی که عشق، نقاب میزند و واقعیت، زهر خود را در دل آدم میریزد. «معشوقه ماه» داستان سقوطی ناخواسته در مسیری تاریک است؛ جایی که انتخاب میان وجدان، عشق و بقا ساده نیست... و همیشه بیهزینه نیست.