موضوع اصلی رمان مسجون
یاس ادیب برای حفظ بزرگترین راز زندگیاش ناچار میشود به ازدواجی اجباری با پاشا زرین تن بدهد. اما در همان نخستین شب زندگی مشترک، با چهرهای پنهان از پاشا روبهرو میشود؛ مردی که رفتارها و تمایلات تاریک و نگرانکنندهای دارد. به نظر میرسد پاشا زرین در آزار زنان در لحظات صمیمانه، لذتی بیمارگونه پیدا میکند…
مرد نامردی که پدر و مادرم به او اعتماد مطلق داشتند میخواست مرا کاملاً غرق کند در یک گناه… در یک کثافت مطلق و من دیگر چطور زنده می ماندم؟ دست و پا زدم تا بیشتر از آن غرق نشوم. مرده ام داشت فغان میکرد هرگز قرار نیست در هیچ گور قرار نیست در هیچکی تاریکی آرام گیرد و این اتفاق اگر رخ دهد مجبور هستم سالها روحی مُرده را با یک جسم آش ولاش حمل کنم پس باید مانع میشدم به هر طریقی و عجیب روح من دیگر جانی نداشت روح من داشت نفس های آخرش را در نوزده سالگی میکشید و دیگر احیا نمی شد. با یک روح مرده با مرگی که یقین داشتم هرگز توسط هیچ پزشکی تایید نمیشود چطور باید در این دنیا میماندم؟! هیش… تکون نخور. زیر گوشم حرص را نفس زد و من گریستم بازویش را چنگ زدم که خودش را کامل روی من کشاند سر خم کرد روی گردنم و کاش خفگی رهایم می کرد تا چوری بگویم.
دوستت دارم باس می دارم تو رو از من بگیرن. چانه ام را بوسید که عضلاتم بیشتر به انقباض در آ تم بیشتر به انقباض در آمدند هق هق های پردردم بی صدا بود. دوباره خواست شلوارم را در آورد تا پوششی برایم نماند که انگشتان لرزنم حلقه شد اطراف مچ دستش…. بالاخره چشم در چشم شدیم میتوانست ببیند چطور مراکشته است؟ هم خونش را؟ برادر زاده اش را… دچار یک خفگی و مرگی مخوف کرده بود مرا و کاش می دید. شاید هم خودش را به نفهمی زده بود. بالاخره توانستم صدایم را باز یابم هر چند ضعیف و ناتوان هوتن… این کار رو نکن. اخم کرد و شاید ترجیح میداد تا آخر خفه بمانم راه دیگه ای گذاشتی؟ صدایش خش افتاده بود و شقیقه ی من نبض میزد خودم رو میکشم…. به جون مامانم قسم میخورم خودم رو میکشم. عصبانی شد طوفان در چشمانش طغیان کرد.
با صورتی گریان در تیررس خشم نگاه او بودم و میلرزیدم خودش را بالا کشید، مقابل ناباوری هایم کمربند دور شلوارش باز کرد غرید و خواست دکمه شلوار جین جذبی که پا داشت را باز کند که ، سریع دستش را گرفتم. گریستم… با صدای بلند. یه ثانیه بعدش صبر نمیکنم… آتیش میزنم بدنم رو… نمی دانم کدام حالتِ چهره یا لحنِ صدایم باعث شد نرم از روی من کنار برود! انگار فهمید دروغ نمیگویم فهمید اگر آن کار انجام شود تهدیدم را عملی خواهم کرد. انگار که ترسید بالاخره وقفش کرده بودم. ایستاد برآشفته و با پیراهنی که دکمه هایش باز بود. هق زدم و نشستم پشت کرد به من و موهایش را با چنگی محکم بیشتر به هم ریخت لباس مچاله شده ام را از روی تخت برداشتم و نفس بریده تن کردم. در یک حرکت غافلگیرانه به طرفم برگشت که بی اختیار روی تخت عقب رفتم..
. انقباضات ماهیچه هایم پایان نداشتند. سرخی چشمانش ترس و خفگی را بدتر به جانم می انداخت. می خوای با اون ازدواج کنی؟ جوابش یک گریه ی پردرد بود از همان ها که وقتی عزیزی از دست میدهی تنها چاره ات میشود شاید باور کنی از شود شاید باور نیاز دست رفته هایت را… ولی من هیچ چیز را باور نمیکردم. فریاد زد و من دعا کردم همان لحظه یک مُردن حقیقی را تجربه کنم. مردنی که روح و جسم هر دو درگیرش باشند. آره میخوام ازدواج کنم. نیشخند زد در اوج عصبانیت پشیمون نمیشی؟ دلم نمیخواست نگاهش کنم دلم نمیخواست نزدیکم باشد… او یک متجاوز بود که لحظاتی قبل قصد داشت تا کامل برهنه کردن من پیش برود! پشیمون نمیشم… و تو باید باور کنی که من الان شوهر دارم… اگه مانع ازدواجم بشی از خودم فقط به جنازه برات میذارم… اون وقت با عذاب وجدان چطور قراره سرکنی؟
خلاصه کتاب
یاس ادیب برای حفظ بزرگترین راز زندگیاش ناچار میشود به ازدواجی اجباری با پاشا زرین تن بدهد. اما در همان نخستین شب زندگی مشترک، با چهرهای پنهان از پاشا روبهرو میشود؛ مردی که رفتارها و تمایلات تاریک و نگرانکنندهای دارد. به نظر میرسد پاشا زرین در آزار زنان در لحظات صمیمانه، لذتی بیمارگونه پیدا میکند...