ترسا، دختری از جنس رؤیا، در آستانه انتخابی سرنوشتساز ایستاده. در خانهای که سالهاست جای خالی مادر حس میشود، میان پدری زخمخورده از اعتماد، و مادربزرگی مهربان، او فقط یک خواسته دارد: رفتن، رفتن به سوی آیندهای در دوردستهای کانادا. اما سایهی اتفاقات گذشته، سنگیست بر سر راهش. با کمک دوستانش، برای راضی کردن پدر قدمی برمیدارد… قدمی که خیلی زود پای کسی را به زندگیاش باز میکند؛ کسی که نهتنها تصمیمهایش را، که قلبش را هم دگرگون خواهد کرد…
اینقدر عصبی شده بود که می خواست درو جر بده!! چیزی طول نکشید که شبنم و بنفشه پریدن روی سرم: – نکبتتتت چرا ماس ماسکت خاموشه؟ فکر کردی من دوست پسرتم که گوشیو خاموش کنی برات دق مرگ شم؟ خندیدم و گفتم: – ای بابا! چته؟ چرا رم کردی؟ جفتک نزنی یه وقت! – برای چی دیشب تاحالا گوشیتو خاموش کردی؟ – می خواستم لالا کنم می دونستم شما دو تا نمی ذارین. گوشیمو خاموش کردم که راحت بخوابم شبنم خیز گرفت و گفت: – حالا ما شدیم مزاحم؟ حالا نشونت می دم مزاحم کیه. شبنم بیارش … کشان کشان مرا به سمت زیر زمین کشیدند. هر چه جیغ و داد می کردم فایده ای نداشت. در زیر زمین را باز کردند و هر سه وارد شدیم. آب استخر از تمیزی مثل آینه شفاف بود.
هر دو با هم مرا به سمت استخر کشیدند و هلم دادند توی آب. فرو رفتم زیر آب و چند لحظه نفسم بند آمد. خدا رو شکر شنا بلد بودم. ولی لباس هایم سنگین شده بود و شنا را برایم سخت می کرد. با بدختی خودم را به پله ها رساندم و بالا رفتم. شبنم و بنفشه داشتم هر هر می خندیدند. موهایم را از توی صورتم کنار زدم و در حالی که لباس هایم را از تنم در می آوردم گفتم: – تا حالا کسی بهتون گفته عوضی!؟ شبنم گفت: – نه والا!- عوضیا! نمی گین خفه می شم؟ مهلت نمی دین آدم لباسشو در بیاره. – حقت بود. می دونی دیشب تاحالا چقدر نگرانت شدیم. دیگه صبح زنگ زدیم خونه تون که عزیزت گفت خواب تشریف دارین. با حوله ای که روی صندلی های کنار استخر افتاده بود بدنم را خشک می کردم که شبنم سوتی زد
و گفت: – تا حالا لختتو ندیده بودم …جونم هیکل!حوله را پیچیدم دور خوردم و گفتم: – درددددد! بیشعور ندید بدید. نگاه نکنین بنفشه اومد کنارمو و گفت: – هر کی رو بتونی رنگ کنی منو نمی تونی! بگو چرا دیشب گوشیتو خاموش کردی؟ چرا حوصله نداشتی. بنفشه از خواهر به من نزدیک تر بود. من می گفتم از آب زاینده رو سر می کشید و بر می گشت. محال بود حالم را نفهمد. باید با دوستانم مشورت می کردم سه فکر بهتر از یک فکر بود. هر چند که بعید هم می دانستم آنها با این مغزهای فندقی شان چیزی بیشتر از من به ذهنشان برسد. آهی کشیدم و در حالی که روی صندلی می نشستم گفتم: – دیشب با بابام حرف زدم. گوش های بنفشه و شبنم عین رادار دراز شد و این طرفم و آن طرفم چهارزانو روی زمین نشستند
و همزمان گفتند: – خب؟ – خب نداره … از اولم معلوم بود چی می شه – نذاشت؟ – نه … گفت نمی شه! – اگه میذاشت جای تعجب داشت. – حالا می گین چی کار کنم؟ – حالا می خوای چی کار کنی؟ چپ چپ نگاهشان کردم و گفتم: – منو باش با چه دو تا اسکولی دارم یعنی مشورت می کنم! بنفشه دستی توی موهایش کشید و گفت: – آخه چی بهت بگم. با بابات نمی شه در افتاد! – می دونم … ولی راه دیگه ای هم برام نمونده. – بهتره نیروتو صرف یه کار دیگه بکنی. – چه کاری؟ – راضیش کن اسمتو بنویسه کلاس کنکور که سال دیگه قبول بشی. – چی می گی بنفشه؟ تو خودتم عین من یه سال پشت کنکور موندی! می دونی چه دردی داره … حالا انتظار داری من یه سال دیگه هم بمونم؟ – آخه راه دیگه ای نداری!