در رمان غرور و تعصب، شاهکار ماندگار جین آستن ، ما با جهان ظریف و دقیق متوسط رو به بالای انگلستانِ قرن نوزدهم روبهرو میشویم. خانوادهای بنت با پنج دختر در سن ازدواج، در مرکز این داستان قرار دارند. ورود دو جنتلمن جوان و ثروتمند، آقای بینگلی و آقای دارسی ، تحولی در زندگی اجتماعی آنها پدید میآورد. جین بنت، با وقار و آرام، دل در گرو محبت آقای بینگلی مینهد، بیکه الیزابت بنت ، دختری تیزبین، مستقل و شوخطبع، از رفتار سرد و مغرورانهای آقای دارسی دلخوشی نیست. اما در مسیری از قضاوتهای زودهنگام، سوءتفاهمها و بحرانهای خانوادگی، هر دو شخصیت به لایههای پنهان درون هویت پی میبرند. غرور و تعصب، نهتنها داستانی عاشقانه، بلکه روایتی از تغییر بلو،غ و فروتنیست. جایی که سطوحی از خود را به شناختی میدهند و عشق میکنند، در نهایت، از دل تفاوتها سر برمیآورد.
خانم بنت داشت کارها را طوری رتق و فتق می کردکه در شأن کدبانوگری اش باشد، اما در بحبوحه کارها پیغامی رسید و کاسه کوزه ها را به هم زد. آقای بینگلی مجبور بود روز بعد در شهر باشد، به خاطرهمین نمی توانست از مراحم دعوت آنها بهره مندشود، و غیره. خانم بنت پاک به هم ریخت. نمی فهمید او که تازه به هرتفردشر آمده به این زودی در شهر چه کار دارد. بعد هم ترس برش داشت که نکند او مدام از جایی به جای دیگر میرود، و هیچ وقت هم آن طور که باید و شاید در ندرفیلد نمی ماند. لیدی لوکاس کمی ترسش را ریخت، چون گفت آقای بینگلی فقط به خاطر یک ضیافت بزرگ رقص به لندن می رود. بعد هم زود خبر رسید که آقای بینگلی قرار است دوازده خانم وهفت آقا را با خودش به مهمانی بیاورد.
دخترها از تعداد خانم ها ناراحت شدند، اما روز قبل از مهمانی خیالشان راحت تر شد، چون شنیدند که به جای آن دوازده خانم، آقای بینگلی فقط شش خانم با خودش آورده است که پنج نفرشان خواهرش هستند و یک فنر دیگرشان هم یک قوم و خویش دیگر است. وقتی هم که آن عده به سالن رقص وارد شدند روی هم رفته پنج نفر بیشتر نبودند: آقای بینگلی، دو خواهرش ، شوهر خواهر بزرگترش ، و یک مرد جوان دیگر. آقای بینگلی خوش قیافه و متشخص بود. سر و وضع مطبوعی داشت و رفتارش بی تکلف و راحت بود. خواهرهایش زنهای نازنینی بودند و حالت مصمم و متکی به نفس داشتند. شوهر خواهرش ، یعنی آقای هرست، ظاهر و رفتار عادی آدم های متشخص را داشت.
اما دوست آقای بینگلی، یعنی آقای دارسی، زود توجه همه رابه خود جلب کرد، چون بلند قد و خوش اندام بود، چهره قشنگی داشت و آدم واقعا اصل و نسب داری به نظر می رسید. پنچ دقیقه هم از ورودش نگذشته بودکه این خبر دهان به دهان گشت که سالی ده هزار پوند عایدی دارد. آقایان اورا نمونه یک مرد تمام عیار می دانستند، و خانم ها هم می گفتند او خیلی خوش قیافه تر از آقای بینگلی است، و نصف مدت آن شب هم با تحسین نگاهش میکردند، تا آن که رفتارش توی ذوق زد و ورق برگشت. معلوم شد که مغرور است،خودش را بالاتر از دیگران می داند و با این چیزهای عادی دلش خوش نمی شود؛خلاصه طوری شد که با آن همه ملک و املاک که در دربیشر داشت کاملا از چشم افتاد و حتی شد آدم نامطبوعی که به هیچ
وجه نمی شد او را با دوستش مقایسه کرد. آقای بینگلی خیلی زود با همه آدم های مهم توی سالن آشنایی به هم زده بود. پر تحرک و بی تلکف بود. هر بار که رقص راه می افتاد می رقصید.ناراحت هم شداز این که مهمانی خیلی زود تمام شده است، و گفت که خودش یک مهمانی رقص درندرفیلد ترتیب می دهد. همین خصوصیات دوست داشتنی اثرش را بر بقیه می گذاشت. چه قدر با دوستش فرق می کرد! آقای دارسی فقط یک بار با خانم هرست رقصید و یک بار هم با دوشیزه بینگلی. نگذاشت او را با هیچ خانم دیگری آشناکنند. و بقیه مدت را هم توی سالن فقط راه رفت، و گه گاه با آشناهای خودش کلمه ای رد و بدل کرد. شخصیتش رو شده بود. مغرورترین و نامطبوع ترین آدم دنیا بود. همه دلشان می خواست او دیگر به آن جا نیاید.